ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بادام تلخ
آب... بابا
نان... بابا
و بادامهایی که
میشکست مادرم با حسرت
در اعتصاب دستهایی که بارش بود آسمان
کودک بودم
پای عقلم به گلیم قد میداد
در اتاقی که سقف غمش
گاه به گاه ترک برمیداشت
غصهها نقطهنقطه میبارید
روی پاهایی که به پاییز میباخت
با... با
بی نان... بی آب... بی نفس
از سردی نفس کپسول میلرزید
در کف خوابهای نازک شهر
مادرم تا ته بیداری کوچهها را شمرده دوید
یک برانکارد، یک آمبولانس
و یک ملحفهی سفید روی طرح قاصدک
خسته از عبور باد
جا ماند یک صندلی خالی
وسط نقاشیِ بیرنگم
خیابان خیابان سیاه
شب برعکس، ایستاد بر نگاه مادرم
و مادرم باز، میشکست بادام، بادام
تلــخ... تلـــخ
در ابتدای سکوتی که بارش بود
سالها انتظار
صمیم ع اسمعیلی