ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
گرچه میگفتند و
میگفتم شب بلند و
زندگی در واپسینِ عمر کوتاه است!
اما در ضمیرِ من ، یقین فریاد میزد:
همتی کُن در صبوری،
صبح در راه است...
صبح در راه است، باور داشتم این را
صبح بر اسب سپیدش تند میتازد
وین شبِ شب، رنگ میبازد.
صبح میآید و من،
در آینه موی سپیدم را
شانه خواهم کرد..
قصهٔ بیدادِ شب را با سپیدِ صبحدم
افسانه خواهم کرد...
نصرت رحمانی
به نام تو امروز آواز دادم
سحر را
به نام تو خواندم
درخت و پل و باد و نیلوفرِ
صبحدم را
تو را باغ نامیدم و
صبح در کوچه بالید.
صبح
آغاز ماجرای جدیدی ست،
از دوست داشتنمان
وقتی، طلوع چشم های تو
شهر دلم را گرم می کند ...
صبح"
یعنی بوی گل مریم
که سراسر شب را پر کرده بود
و حالا با نوازش حس بویایی ات
بیدارت می کند...
"صبح"
یعنی آغاز؛
آغاز یک عبور
ودریچه یک"سلام" ...
گوش کن! ...
در نبض کودکانه ی صبح،
این راز برکت است که می نوازد
دستی تکان بده
به عشق
سلامی دوباره کن
لبخند بزن
صبح ، آغاز ماجراست
((عرفان یزدانی))