یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

دلخسته‌ام ز خویش و ز خویشان رمیده‌ام

دلخسته‌ام ز خویش و ز خویشان رمیده‌ام
در این جهان دون

مِهر و وفا ز غیر و ، ز یاران ندیده‌ام
گردیده‌ام زبون

آری... چو آفتاب ِ به پایان رسیده‌ام
در این شب جنون

بی‌تابم و غمین
با قلبی آتشین


عمرم به راهِ مِهر و وفا طی شد ای دریغ
دردا ز روزگار

در پای کوه عشقم و معشوق ، بر ستیغ
آن یار جانشکار

در کف گرفته‌ام دل و در دست یار ، تیغ
چون وقت کارزار

درمانده و ، اسیر
سرگشته در کویر


از عشق ، غیر رنج و مذلّت نشد نصیب
در زندگانی‌ام

بیمار روی یارم و درمانده‌ی طبیب
در ناتوانی‌ام

مشهور خاص و عامم و در شهر خود غریب
وای از جوانی‌ام

بختم سیاه شد
عمرم ، تباه شد


باید که فکر عشق ، کنم از سرم برون
چون دلشکسته‌ام

چون سروِ قامتم شده از رنج و غم نگون
در غم نشسته‌ام

شد سینه‌ام ز محنت این عشق ، غرق خون
از بس‌که خسته‌ام

ای وای... از دلم
هیچ است حاصلم


عشقی که رَه به کوی حقیقت نمی‌بَرد
بی‌شک بوَد مَجاز

معشوق اگر که پاسخ عاشق نمی‌دهد
باشد ز کبر و ناز

وقتی که راه عشق ، ز بی‌مهری است سَد
زآن رَه کن احتراز

خود را مکن تباه
در راه ِ اشتباه


عشقِ مَجاز را ، نتوان عشق برشمرد
باشد همه فریب

دل را نمی‌توان به چنین قصه‌ای سپرد
این قصه‌ی غریب

عشق است آنکه حاصل آن است بُرد بُرد
بر دل بزن نهیب

کن باز چشم خویش
ای عاشق پریش


(ساقی) مبند دل به دلی که سیاه هست
در زندگانی‌ات

این عشق نیست ، خواری و راهت به چاه هست
سازد چو فانی‌ات

فانی شوی اگر که در این ره ، گناه هست
گویم نهانی‌ات:

بگذر ز عشق کور
با عزت و ، غرور...


سید محمدرضا شمس

(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)

(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)

(حضرت زهرا)

رفتنت ، بذر غم به دل‌ها کاشت
لاله‌سان داغ روی سینه گذاشت

از غم سینه‌سوز و جانکاهت
کاسه‌ی آسمان ترک برداشت

سیل غم شد ز هر کران جاری
شادمانی به سینه‌ای نگذاشت

بود دشمن، به فکر خاموشیت
خود ندانست، اشتباه اِنگاشت

عَلَمِ خیمه‌ات ، اگر که شکست
دست حق پرچم تورا افراشت

یازده گل ، به باغ تو ، رویید
که جهان را شمیم‌شان برداشت

از چنین موهبت به عرش، رسول
نزد ایزد ، نماز شکر ، گزاشت

مرقدت هست اگر که پنهانی...
مِهر گیرد فروغ از آن هر چاشت

تو شدی جاودان و دشمن تو...
گشت نابود و این نمی‌پنداشت

از رذالت به دست خود، خود را
در صفِ آتش جحیم ، گماشت

ای خوش آنکس که فارغ از دنیا
عشق را ، در نهان ِ دل ، انباشت

وصف تو ، در قلم نمی‌گنجد
خامه‌ام ، یک ز عالمی ننگاشت

(ساقیا) آن که کاشت بذر عناد
جز مذلت ، نمی‌کند ، برداشت

شد سقیفه اساس فتنه و کین
تا قیامت ، بر اهل آن ، نفرین .


سید محمدرضا شمس

از عشق دم زدیم و زمان در هوس گذشت

از عشق دم زدیم و زمان در هوس گذشت
پیری رسید و عمر گران , در هوس گذشت

افسوس! شد تباه , همه ـ روزگارمان
از نوبهار تا به خزان در هوس گذشت

روحی نمانده است به پیکر چو مردگان
درد و دریغ و آه! که جان در هوس گذشت

هر روز , در هوس سپری گشت تا غروب
هر شام تا به وقت اذان در هوس گذشت

مقصود , از عبادت_مان بود چون بهشت
یعنی همین عبادت_مان در هوس گذشت

زیرا اگر که سجده به درگاه حق زدیم ـ
از اشتیاق باغ جِنان ؛ در هوس گذشت

سر را به زیر برف چرا می‌کنی چو کبک؟
دانی چو زندگی به زیان در هوس گذشت

آیا چه‌سان توان که از این عمر , دم زنیم
وقتی که در نهان و عیان در هوس گذشت

در هر نفس گذشت چو این عمر , بی هدف
با آهِ سینه سوز و فغان در هوس گذشت

جانی نمانده است در این جسم دردمند
زیرا روان و تاب و توان در هوس گذشت

گفتم حقایقی که به غفلت‌_سرای عمر ـ
در راه خیر و شر همه‌_شان در هوس گذشت

سرو چمان کمان شد و حاصل نداد؛ چون
تیری که بُگذرد ز کمان , در هوس گذشت

پیرانه_سر , رسید و به ظلمت , نشسته‌ایم
چون زندگی و بخت جوان در هوس گذشت

(ساقی) چه سود شِکوه از این عمر بی ثمر
وقتی که عمرمان به جهان در هوس گذشت.

سید محمدرضا شمس