ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
دیده ام می جست گفتندم نبینی روی دوست
عاقبت معلوم کردم کاندر او سیماب داشت
روزگار عشق خوبان شهد فائق می نمود
باز دانستم که شهد آلوده زهر ناب داشت
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
روا بُود که چنین بیحساب دل ببری ؟
مکن که مَظْلمهی خلق را جزایی هست
توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هست
به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست
کسی نمانْد که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم ، همچنان صفایی هست
به دودِ آتشِ ماخولیا ، دماغ بسوخت
هنوز جهل مصوّر که کیمیایی هست
به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
وگر به کام رسد همچنان رجایی هست
به جانِ دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان به جز از کوی دوست جایی هست ..
سعدی
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت ، ، ، چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم ، ، ، پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت ، ، ، سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعلهای برفروخت پرتو خورشید عشق ، ، ، خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر ، ، ، طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی ، ، ، حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت ، ، ، آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان ، ، ، راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی ، ، ، می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت ، ، ، چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم ، ، ، پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت ، ، ، سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعلهای برفروخت پرتو خورشید عشق ، ، ، خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر ، ، ، طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی ، ، ، حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت ، ، ، آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان ، ، ، راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی ، ، ، می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت
یاد میداری که با من جنگ در سر داشتی
رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی
نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان
این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی
دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود
جز در این نوبت که دشمن دوست میپنداشتی
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی
#سعدی