پرسیدمش: چگونهای و چه حالت است؟
گفت: تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم.
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار
بازی و ظرافت به جوانان بگذار
قوت سرپنجه شیری گذشت
راضی ام اکنون به پنیری چو یوز
ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست، صورتند و تو جانی
سعدی
خاک من زنده به تاثیر هوای لب توست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم ...
سعدی
سعدیا!
گر نکند یادِ تو آن ماه مَرَنج!
ما که باشیم
که اندیشهی ما نیز کنند؟
سعدی
که ای روشن گهر پیر خردمند
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی؟
بگفت احوال ما برق جهان است
دمی پیدا و دیگر دم نهان است
گهی بر طارم اعلی نشینیم
گهی بر پشت پای خود نبینیم
اگر درویش در حالی بماندی
سر دست از دو عالم برفشاندی
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
سعدی