ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
...
ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
به فلک میرسد از
روی چو خورشیدِ تو نور
قل هو الله احد
چشم بد از روی تو دور...!
سعدی
بیا که در غم عشقت مشوشم ، بی تو
بیا ببین که در این غم چه نا خوشم ، بی تو
شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم ، بی تو
دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا
همیشه زهر فراقت همی کشم ، بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم ، بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم ، بی تو
سعدی
نهایت عاشقی رو سعدی اینطوری توصیف میکنه:
کاش که در قیامتش ، بار دگر بدیدمی
کآنچه گناه او بوَد ، من بکشم غرامتش