فکر کنم دیوانه شده ام!
پرنده ها از گوشه اتاقم به گوشه ی دیگر کوچ می کنند
آفتاب از جیب پیراهنم بالا می آید
و ماه در کنج قالی فرو می رود..
ابرها می آیند
در لیوان خالی روی میز می بارند و می روند
دلتنگ توام ..
ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
از من نخواه که دوستت نداشته باشم
عشق اگر بمیرد
زندگی بال هایش را می گشاید
و می پرد
چنان پرنده ای که ناگهان بهراسد
سابیرهاکا
تا به حال افتادن شاه توت را دیده ای؟
که چگونه سرخی اش را با خاک قسمت می کند ؟
[هیچ چیز مثل افتادن در آور نیست]
من کارگر های زیادی را دیده ام
از ساختمان که می افتادند
شاه توت می شدند !
کارگرها
زندگی ساده و
زن های زیبایی دارند
آنها هر روز
در پایان کار
از آسمان خراش ها
ابرهای سفید تازه
به خانه می برند!
"سابیر هاکا"