یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

ای عروس زیبای حجله گاه من

ای عروس زیبای حجله گاه من
کی از کجا جان بری از،زندان تن

مرا هست درد و نیست امانم
کس جزتو،نکند هرگز درمانم

مرا که هزاران درد باخود دارم
پس کدام طبیب به درمان آرم

شوق دیدار تو می‌کند مستم
که ره جز تو را،بر همه بستم

چون تو آی صبح شود شب تارم
باز شود قفس ،بر پر و بالم

که خواهم ز یار به جمله ی تو
که با گل آیم به حجله ی تو

نخواهم که مانم در، این بر دگر
مرا از این دام به وادی ببر

به آنجا که روم،با جانان خویش
نه شاید به آنجا، دردو زهر ونیش

به آنجا که چشم به هزار شود
به دان قطره که ، به دریا رود

به دان دم که نهم سر به دامانش
سخن جز حق نگوید به کاروانش

کس نگوید سخن هرگز به تزویر
به طمع نباشد،به تن جان اسیر

بشاید عطر خوش به قرارگاهش
نطق کند به حق به نزد شاهش

به دان دم که به شوق آیم به برش
به صد گل زنم بوسه بر سرش

چو آید دوست به وقت،در برم
درد و غم را همه، برد از سرم


رامین آزادبخت

تا کی گریزان باشم از درد و نیش

تا کی گریزان باشم از درد و نیش

تا کی خون چکه کند ازهرتار ریش

در این وادی تیر خورم از این و آن

جان دهم من در بر خرمن خویش

دست بکش از جفا،که روزی خوارت کنند

ذاکران نام حق بی گمان دارت کنند

هان داری هیچ خبر از فرجام خویش

امان از آن روز ، که از بدی یادت کنند




چون به تو دستش رسد یار خدا

به پایش بیفتی به شرم و گدا

دست انتقام چون که آید سوی تو

بی حاصل باشد، دگر گریز از بلا


رامین آزادبخت

کنون که دفتر ایام پر ز خاطره گشته

کنون که دفتر ایام پر ز خاطره گشته
امید به وصل تو، به باد فنا رفته

غبار خاطره ات رابه آب دیده شویم
خط غبار تو آخرین خط منه

برو که خاطره ات را میان خاطره جویم
در آن دشت خزان با پای خسته


درخت قامت عشقم زهجر روی توخم شد
اسیر دام بلا را آفیت باشد به چه

در پی تو گشتم به هربرزن و کوهی
بر هر شاخه بدیدم جغدی نشسته

به خیال سخن از وصل تو گفتم
حیف از این عمری،که بر باد رفته

رامین آزادبخت

وعده صادق

به وعده صادق قسم
که دل دشمنان باشد
پراز درد و غم،
به ناله ی کودکان بی پناه
غزه قسم،
به نور
هنگامی که می شکند
سکوت شب را
قسم
به مظلوم
درپسِ دیوارحصر
قسم
به کروز
که گوش دشمن را
کند کَر قسم،
تیر کمان آرشی ما
می برد
گلوی حرمله ها،،،
ماکه گفته بودیم
تنبیه می شوی،

ای صهیون که عمرت
رو به زوال است
خوی زشتت برهمگان
عیان است،
که شیطان از تو آموزد فتنه گری
در این ره تو از او
افسون تری،
چه اندیشه ای توباخود
داشتی؟
که به کنسولگری ما
موشک انداختی؟
مگرخبر نداری تو از عتبار این خاک
که دارد دلیرانی
غیور و بی باک،
که زادگاه باکری و شیرازی و طهرانی هاست
ذکر هر روزشان
یاد خدا ست،
در رگشان خون زاهدی و قاآنی و شیرودی هاست
مکتب شان
مکتب سلیمانی هاست،
حال غرش موشک‌ها را شنیدی؟
رقص نورشان در سما دیدی؟
موشک ها چون از فراز
کربلا گذشتند
آسمان دمشق و لبنان

پر از نور کردند
چو به گنبد آهنین رسیدند
پرده کفرت
ای صهیون
درهم دریدند،
گنبد آهنین ات فقط
تماشا می‌کرد
شعله‌های آتش
درنقب و نُواتیم
رانگاه می‌کرد،
گنبدت، همچون تو
دنبال پناهگاه می‌گشت
حق دارد
چون از ترس چشمانش
می بست،
ماکه گفته بودم
تنبیه می‌شوی،

به وعده صادق قسم،
به نور
هنگامی که هیمنه ی دشمن
درهم شکست
قسم،
زمین و آسمان همه ذکر اوست
باشدبامعبود
هم‌چون دوست،
اوشیر خداست و
خیبرگشا،
براستی که اوست
دست خدا،
ما جملگی در
صف اویم،
درشکوه و قدرت
به سان کوه یم،
ما که گفته بودیم
تنبیه می‌شوی

به فلسطین و صبر و استقامت
قسم
به جبهه بر حق
مقاومت قسم
به وعده صادق قسم
گر چپ نگاه کنی
تو به این پرچم،
از آسمان چون شهاب سنگ
بر سرت باریم
چندصدبرابر
آنچه تو فکر کنی
ما موشک داریم،
گفته باشم
که این بار
انتقام

میگیرم ،

رامین آزادبخت

. سفر بایدکرد

.................. سفر بایدکرد
تا آموخت،تا ساخت
هر آنچه، ندانی و
نیستی،

..................سفرباید کرد
تا ویرانه های وجود
از نوع
پایه گذاری کرد،
درسهای نخوانده را
از برشوی،
درمکتب سفر،همدلی
درس اول است،

..............سفربایدکرد
تاهمراه شوی
همراه باشی،
درس آموخت و درس داد،
مشقِ عشق درسفر
خوش تر است،
در آن هنگام که پاهای تاول زده
قلّه را فتح کند،
در آن دم
که تن و جان رابه جنگِ
موجها میبری،
یا آن شبی
راکه ستاره های آسمانِ کویر
را می‌شماری،
وشاید دمی نفس گرفتن
در زیر سایه ی سروی
بلند قامت،

‌.......................سفرباید کرد
عشق وهمدلی آموخت
از رُز و مریم
آنگاه که بانسیمی دلنواز
برقصند،
یا...
قطره های که دل صخره ای سرسخت
را می شکافند،
تا.... آبشخور پرندگان مسافر باشد،

تماشای یار به گلهای دشت و دمن
سرشار است از
وجاهت،
آنگاه که رقص زلف یار
در باد و باران
دل را باخود میبرد،
وتیر لبخندش کمانه کند
به چشمان
خیره شده
به رخ زیبا نگارش،

..... چه دلنشین است
هنگام عبور از کنار درختانی
که در آن بلندا
مستانه
سر بر بالشت هم می‌گذارند،

و ....چه درد آورست
آنگاه که
فیلتر سیگاری
آتش زند جنگلی
پر از آشیانه را،

در این گذرگه
گر
به عشق تار زلف
دادار
ازسیم خاردارهای حصار
خویش
گذشتیم
ایستگاهِ آخر این قطار
به پیشوازمان
آیند
با رایحه
و
رخت های شمیم دلبرانه
با
دسته گل‌های بنفشه
از
هفت طبق طبقاتِ
باغ فردوس


رامین آزادبخت