ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
ای چشمهی حقیقتِ جوشیده در کویر
دیگر نمان، میانِ سرابِ تَنَت اسیر
آتش بزن به خرمنِ بیحاصلی و باز
ققنوسوار، سوی سماوات، پَر بگیر
آغاز کردهای سفری را به سوی او
وقتی که از بهشتِ بَرین آمدی به زیر
تا لایهلایه بَرکَنی از گوهرت حجاب
باید که بُگذری به سلامت از این مسیر
در چرخهی کمال، ندارد رهی فنا
تعویضِ مَرکَب است به هربار مرگ و میر
صدها هزار مرتبه مردن رواست تا
اکسیرِ عشق، زر کُند آخر مسِ ضمیر
خواهد رسید موسمِ روییدنت به باغ
غمگین نباش، میگذرد فصلِ زمهریر
حمید گیوه چیان
نازنین، با من بگو حرفِ دلت
دستِ من باشد کلیدِ مشکلت
پای تا سر گوشم از بهرِ سخن
سفرهی دل بازکن، حرفی بزن
دردِ خود را گفتهای با این و آن
چشمِ من خشکید بر در مهربان
خوب میدانم که از من خستهای
دربِ قلبت را به رویم بستهای
با خودت امّا کمی اندیشه کن
آنگه این نامهربانی پیشه کن
من مقصّر نیستم جانانِ من
خود ستم کردی به جانِ خویشتن
گفتمت همراهِ من شو ماهِ من
گفتمت بیرون نشو از راهِ من
گفتمت آنسو نرو، دستم بگیر
رفتی و گشتی در آن ظلمت اسیر
میکشیدی چنگ بر دیوارِ چاه
بازهم بر من نمیکردی نگاه
از وجودم شعلهای افروختم
سوختم در انتظارت، سوختم
عشقِ من، زیبای من، مهرویِ من
باز سر بُگذار بر زانوی من
دوست دارم دست بر رویت کِشَم
شانه در امواجِ گیسویت کِشَم
میخرم الماسها را، گریه کن
این گهرها را دمادم هدیه کن
گلرُخم، زیباترین مخلوقِ من
ای که پنهان گشتهای در این بدن
هرزمان، هر لحظه با آغوشِ باز
منتظر هستم که باز آیی به ناز
رسمِ عشّاق این نباشد بیوفا
بازگرد ای نازنین سوی خدا...
حمید گیوه چیان
محبوس شدم در قفسِ عادت و تکرار
بازیچهی شیطانم و انگار نه انگار
گفتی به هزار آیه که من در تو نهانم
افسوس که این خفته نشد آگه و بیدار
افسارِ من از دستِ تو بیرون شد و اینک
بینِ من و تو فاصله افتاده چه بسیار
بر خشتِ گنه خشتِ دگر باز فزودم
بیزارم از این کندنِ جان در پسِ دیوار
باید که رها گردم از این محبسِ بینور
سخت است خدا باشی و در خویش گرفتار
حمید گیوه چیان
بر فرازِ قلّهای سخت و سِتُرگ
لانهای بود و عقابی بس بزرگ
در میانِ لانهاش یک تخم داشت
زندگی بر قلبِ او دردی گذاشت
(روزی از آن تلخ و شیرین روزها)
مردِ صیّادی ربود آن تخم را
بُرد و آنرا دستِ مرغانش سپرد
مرغِ مادر، روزها را میشِمُرد
بعد از آن ایّامِ تاریک و مَدید
عاقبت روزی شکافی شد پدید
چون عقاب آن قشرِ نازک را شکست
در ضمیرش باوری دیگر نشست
زندگی میکرد با آن ماکیان
گشت او هم جزء جمعِ خاکیان
روزی اندر اوج در بالای سر
دید حیوانی گشوده بال و پر
میکند پرواز چونان یک مَلَک
میشکافد پردهی چرخِ فلک
گفت با حسرت به مرغانِ دگر
هیبتِ زیبای آن سلطان نگر
باشکوه است و مهیب و تیز چنگ
میرود با هر حریفی او به جنگ
کاش من هم همچو آن شاهِ شهان
میشدم سالارِ مرغانِ جهان...
گفت با او مرغِ پیرِ سالمند
دل بر این افکارِ بیحاصل نبند
ما اسیرِ دستِ تقدیریم و بس
ما همه مرغیم و در حبسِ قفس...
گردشِ ایّام، چون برقی جهید
در عقاب امّا کسی فرقی ندید
زندگی از او فقط یک مرغ ساخت
باورش فرسوده گشت و رنگ باخت
عاقبت در حسرتِ چیزی که بود
مرگ چشمانِ سیاهش دررُبود...
ای بسا انسان که چون آن مرغِ پیر
گشته در زندانِ فکرِ خود اسیر
گوش کن، در ما عقابی بیامان
میدمد در صورِ اسرافیلِ جان
وقتِ رستاخیزِ قبل از رفتن است
ترس را از خود برون افکندن است
بالها بُگشا ز راهت برمتاب
قبلِ مرگت زندگی کن چون عقاب
حمید گیوه چیان
بر درِ کعبه نوشتم، آمدم خانه نبودی
کاش اینگونه تو با من، سرد و بیگانه نبودی
رویِ هر ذرّه نوشتی، پیلهات را ندریدی
سوخت این شمع و دریغا، که تو پروانه نبودی
حمید گیوه چیان
آنشب نشسته بودیم، در زیرِ ماهِ کامل
شالِ حریرِ مهتاب، سر کرده بود ساحل
آتش سَماع میکرد، در پیشگاهِ معبود
جاری شد از نگاهت، حسّی شبیهِ یک رود
از هیبتِ خروشش، سیمایِ عقل پژمرد
پیغامِ آشنایی، تا اوجِ آسمان برد
در گوشِ قلبمان کرد، بانویِ عشق نجوا
آمیخت قلبِ آدم، با سیبِ سرخِ حوّا
غم کوله بارِ اشکش، پایین گذاشت از دوش
وقتی تو را کشیدم، با دستِ خود در آغوش
از شرمِ گونه هایت، آهسته ابر با دست
هم چشمِ خود بپوشاند، هم چشمِ ماه را بست
عطرِ خدا که پیچید، دریا به باد خندید
گریان شد ابر و بر ما، آبِ حیات بارید
دریا برایمان خواند، با موجِ خود ترانه
لب بر لبت نهادم، رویید یک جوانه
باران و ابر و آتش، دریا و موج و مهتاب
باد و تمامِ عالَم، گشتند مست و بی تاب
بر قلبِ کهکشان خورد، تیری چو تیرِ آرش
گرمایِ عشق میداد، گرما به دستِ آتش
هستی نگاه میکرد، بر عشقِ پاکِ انسان
آنگه به سجده افتاد، در پایِ عشق، شیطان
حمید گیوه چیان
مثلِ یک پَر بودی
سبک و شاد و رها
فارغ از حسرتِ دیروز و غمِ فرداها
تو جهانت جا شد
در نشیمنگهِ تاب،
در پریدن وسطِ چاله ی آب،
در کمی سُر خوردن،
و به چرخیدنِ یک چرخ و فلک خندیدن...
من ولی صد افسوس
که در ابهام و غمِ فردایم
و در آن حسرتِ دیروز که چون باد گذشت
ماندم و جا ماندم
از چمنزارِ (کنون)...
کاش وقتی که جهان
همرهت می رقصید
ذهنِ من آنجا بود
و به آن ( پوچِ پُر از حسرت و غم)
می خندید...
حمید گیوه چیان