یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

مثلِ یک پَر بودی

مثلِ یک پَر بودی
سبک و شاد و رها
فارغ از حسرتِ دیروز و غمِ فرداها
تو جهانت جا شد
در نشیمنگهِ تاب،
در پریدن وسطِ چاله ی آب،
در کمی سُر خوردن،
و به چرخیدنِ یک چرخ و فلک خندیدن...
من ولی صد افسوس
که در ابهام و غمِ فردایم
و در آن حسرتِ دیروز که چون باد گذشت
ماندم و جا ماندم
از چمنزارِ (کنون)...
کاش وقتی که جهان
همرهت می رقصید
ذهنِ من آنجا بود
و به آن ( پوچِ پُر از حسرت و غم)
می خندید...

حمید گیوه چیان

کشیده میخِ حسرت قابِ عکسی کهنه را بر دار

کشیده میخِ حسرت قابِ عکسی کهنه را بر دار
و ساعت می کند دائم، فقط یک واژه را تکرار

غروبی تلخ و دلگیر است و در زندانِ تنهایی
به پیشِ چشمِ او می سوزد و جان می دهد سیگار

به او آیینه با لبخندِ تلخ و طعنه می گوید
که موهای سفیدت رفتنت را می دهد هشدار

سرشکش می چکد بر نعشِ پاکِ خاطراتی که
کنون خوابیده زیرِ توده ی انبوهی از زنگار

نفس بی رغبت و بی حوصله این زنده بودن را
تو گویی می کُند با هر برون افتادنش انکار

تمامِ مدّتِ بیهوده ی چشم انتظاری را
بپیچانده درونِ بقچه ی پوسیده ی اجبار

دوباره کاغذِ تاخورده ای از جنسِ استدعا
فرا می خواند او را با نگاهش سوی خود، انگار

میانِ شکّ و تردید و غم و بغضی فروخورده
خطوطی گنگ و مبهم را تهوّع می کند خودکار:

( سلام ای ماهِ من، ای نورِ چشمم، غنچه ی بابا
قسم بر آن خدا که گشته ام از زندگی بیزار

مرا در خانه ی هم سنّ و سالانم رها کردی
ولی گلدانِ جان را تازه کن گاهی به یک دیدار

هر از گاهی بیا حتّی برایِ لحظه ای کوتاه
نقابِ ناامیدی را ز روی چهره ام بردار

ندارم طاقتِ ماندن در این کنجِ فراموشی
مرا تنها به دستِ باد و طوفانِ خزان نسپار

نمیگویم بزن از کار و بار و دلخوشیهایت
برای دیدنِ بابا، بیا عشقم فقط یک بار

عزیزم، جانِ جانانم، اگر گیر و گرفتاری
بخوان این نامه را و لااقل بی پاسخش نگذار

بدان اینجا دمادم منتظر هستم و میبینم
زمانی را که می آیی تو با آن دامنِ گُلدار)

زمان امّا گذشت و کَس نیامد بهرِ دیدارش
برفت از دارِ دنیا آن پدر با حسرتی بسیار

دریغا رویِ آن میخِ کجِ بد شکل و بد ترکیب
نشسته قابِ عکسِ دیگری بر قامتِ دیوار


حمید گیوه چیان