یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

گفتی از دردها

گفتی از دردها
از طوفان
که قایق را شکست!
اما می شود
از عطر گل ها هم نوشت .
آن سیل ،
شبانه بود
می شود از ویران گریهایش نوشت
اما از نسیم
از لبهای خندان هم باید نوشت
ننویس از باد خزان !

از فاصله ها،
می شود از دوستی ها
چند سطری هم نوشت !

حسن بهبهانی

بگذار باران ببارد !

بگذار باران ببارد !
این قطعه خاک
بی باران نامی ندارد !
باران بی بهانه
روی آن قطعه خاک
تا بگویند مردم
باغچه ای آنجا بود
دیدی پاییز باغچه را
بهار
شکوفه های باغچه را
خاک بی باران
نامش باغچه نیست
دیدی آیا !
گلستان ،
نخلستان ،
باغ بی‌باران را !

حسن بهبهانی

احساس می‌کنم زیر پایم خالیست!

احساس می‌کنم
زیر پایم خالیست!
احساس می‌کنم
تکیه‌ام به جایی نیست !
ستونی
سایه‌ای نیست !
گم شده ام اینجا نیست !
کسی دیگر
خواهان حرف‌هایم نیست !
کسی منتظر
گام‌های آمدنم نیست !
او که رفت ،
شماره روزهای نیامدنم
نزد دیگری نیست !


حسن بهبهانی

همیشه در این مسیر

همیشه در این مسیر
در انتظار آمدنش بودم
اما این راه
کوتاه و هموار نبود !
راه
پر رهرو نبود !
گفتم : چرا فقط این مسیر !
می بینی راه
پر از شاخه های سبز
پر از شکوفه های سیب نبود !
گفت : بوی باران
راه و رسم مهربانان
طعم آسمان می دهد
این مسیر ...


حسن بهبهانی