ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
طعم پاییز را نچشیدم
تا شب یلدا
که سفره زمستان را چیده بود
پیام پاییز را نشنیدم
تا نسیم دیگر پاییزی نبود
به تماشای غروب پاییز ننشستم
تا طلوع آفتاب
دیگر در فصل پاییز نبود
وقتی به پاییز رسیدم
که زمستان
پایان پاییز را جشن گرفته بود
حسن بهبهانی
مهرورزی مدام
تا مثل برگهای پاییزی
از دامن درخت
جدا نشوم
و در کوچه
پس کوچه های غریبه
پژمرده و زرد
با بادهای سرگردان
همسفر
راه های ناشناخته نشوم
حسن بهبهانی
در روزهای بارانی
گفتم سایبانی آنجاست
گقت میروم تا انتهای راه
زیر درخت
با برگهای بارانی
خستهام از غبار راه
کجاست باز هم
یک فصل بارانی؟
حسن بهبهانی
پرواز تو
هنوز در آسمان دنیاست
دلخوش باش
به دیدن ابرها
آبی آسمان
آسمان هفتم
به رنگ آبی دریا نیست
آنجا دنیای بی رنگیست
کجاست بال فرشتگان ؟
حسن بهبهانی
چقدر فصلهای سال
با هم دوست ،
با هم صمیمیاند
پاییز
حتی یک روز هم ،
پاییزی تر نشد
زمستان
جا را بر بهار تنگ نکرد
شکوفهها
سبزهها
برگ بهار
از دیدن تابستان
شکایتی نکرد
آیا بین فصول سال
به جز صلح و صفا
چیزی فاصله بود
حسن بهبهانی
باز هم قصه بگو
قصه ابر سیاه
که دلش پر از باران بود
قصه جاده را
که مسافرش خسته از رنج سفر
به خانهاش رسیده بود.
قصه رود ،
که سخن از ساحل آن ،
میان ما
دیگر مرده بود
باز هم قصه بگو
قصه مسجد دیرینه شهر
که غروب آن
به شکوه یک ستاره بود
حسن بهبهانی
از همه جادهها عبور کردم
جاده های سرد غروب
جاده ای پر از صخرهها
اسیر درهها
جادهای که کاملاً غریبه بود !
جادهای در سکوت شب
جادهای اسیر گرما
آفتاب زده بود
جاده های مه زده
اما هیچ کدام
مثل آن جاده نرم
جاده بارانی نبود !
حسن بهبهانی
خسته راه
گرما زده بود!
در جاری رود
از خستگی ،
گرما
آثاری نبود .
رنجیده !
رنج دیده !
روح را
به دست دوست سپرده بود
در سایه سار دوست ،
آرام
شکایت از کسی نبود .
در کنار دوست
سبزتر از برگ بهار !
آیا
با نگاه دوست ،
شکوفا شده بود ؟
حسن بهبهانی