ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
آنکه روزی دسته دسته گل برایش هدیه می بردم
بخت ما را بین که دانه دانه خار گل ها می شمرد
او که هر دم بی قرار این دلم در تاب وتب بود
بعداندی دیدمش گفت، ماه و سال ها می شمرد
لرزه ها برجانم افکند و دمادم این دلم رازیررو
زیراین آواراو، شدت و موج گسل ها می شمرد
وزمیان آسمانم تک ستاره بخت او را روسپیدی
او زافاق،اختران درمیان سیه چال ها می شمرد
هرچه گفتم اونهایت آرزوهای قشنگ زندگیست
او برایم از تمنا یا ز امالش به نیل ها می شمرد
روبرویم چون که بنشست گفتم از راه صلاح
همچون برقی درپی هم از جدل ها می شمرد
من برایش قصه از وصل ووصال عاشقان گفتم
ولی، او زهجر و بی وفایی از ملال ها می شمرد
گرچه وارونه شده شعر ولی، اوخیال ها می شمرد
مطلع شعر مرا گم شده ونقض غزل ها می شمرد
امیر شکوهیان
شنیدم که آهنگر شر و شروری به عهد قدیم
بتافتی زفولاد سردشمشیر بران درون جهیم
در این راسته بازار کسی را رضا وامانی نبود
فروخته به هر قیمتی مصنع و زندگانی نمود
به وقتی دگرگون شد ان پس، خدایی شناخت
ره کامیابی گرفت و پی نام نیکی شتافت
همی ساخت شمشیر ودشنه دراین کارزار
نیامد درم هیچ، خریدار به دکان و بازار
بیامدیکی دوست به حجره زحالش بگیردخبر
که آهنگرش گفت زکارو به سختی بگاهی ضرر
بگفتا رفیقش نخواهم که ایمان زدایم تورا
ندارد دکانت چو پیش،دخل وخرجی چرا
ازان پس که دیگر ره راستی گرفتی به پیش
گداختی روانت به سختی رسیدی به خویش
چرا رونقی نیست به کارت همی تنگ دست
ازاین حکم دادار چه سری میان تواوهست
سکوت کمی کرد آهنگر وگفت جانا رفیق
بگویم تورا این چه رازی است بر من دقیق
چو پولاد سرد آورند بر دکانم گدازم همی
وزان پس بکوبم به سندان که گیرد خمی
به آبش برم تکه فولاد اخگر که سرد ایدی
مرا درد بی حد وزان حرم آتش به سرامدی
اگر کوره آتش نمی داد یک سر،به فولاد سخت
میان ضربهای پتکم ترک خورده ومی شکست
چو آهن شکست وقراضه، ته دکه ام سربرد
من اینسان میان همان پتکم و سندان ونبرد
چو سختی فزاید تو را دهر،نشکنی چاره هست
بدانی که این زندگی هم بسان همان کوره هست
ندارم زپروردگار علیم و حلیم ،شکایت که اوست
همی میگدازد به سختی که بران شوم خیرازاوست
امیر شکوهیان
شنیدم که مردی توانگر ز آن عهد دور
بکرد از رهی در پی گوسفندان عبور
به لب اوهمی زیرو بم شکر یزدان نمود
گهی هی به آن اشتران و به اسبان نمود
رسید بر سر نهر، آن بخت برگشته پیر
که نوشد از آب گوارا همی تشنه سیر
به ناگه یکی پشت او را به نرمی فشرد
ز ترس وهراسش رها کردو آبی نخورد
چنان هیبتی دید پیش رویش ، شگفت
که نامد به کامش کلامی هیچش نگفت
بگفتا عجل، آمدم تا ستانم همی جان تو
نماند است دگر راه پیش وپسی زان تو
به وقتی گذشت و بیامد دوباره بهوش
براورد پی ناله وگریه های زیاده،خروش
بگفتا،عجل نام وایلم تو دانی که چیست؟
خبر داری این چند صد شتر زان کیست؟
مرا دشت و اسبان این گله های عظیم
به کی من سپارم همه سکه های قدیم
بده مهلتی تا ببینم زن وجمله فرزندگان
سپارم به آنان همه مال و وآهشته خاندان
اجل گفت باشد به فردا من از تو جدا
به وقت ملاقات همین جا من و تو بیا
سراسیمه آشفته مرد راه دیارش گرفت
به خانه زاموال وحال وحسابش گرفت
درنگی نشد گفته هایش همه رشته شد
به جان هم افتاده آن بین پدر کشته شد
ملک آمد آنی کنارش به اهسته گفت
نیم من اجل مال دنیا بود هرکه رفت.
امیر شکوهیان