یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

هر شب منم و ظلمت هجران و دگر هیچ

هر شب منم و ظلمت هجران و دگر هیچ
آشفته‌تر از خاطر ویران و دگر هیچ

در حسرت دیدار تو، ای ماهِ شب‌افروز
ماندم به رهِ بسته‌ی طوفان و دگر هیچ

جز نام تو بر لب نفسی نیست مرا، آه
آه است مرا همدم جان و دگر هیچ

دل خسته شد از وعده‌ی بی‌رنگ و خیالی
ماندم من و یک سایه‌ی نالان و دگر هیچ

چون شمع بسوزم به امیدی که بیایی
خاموش شدم در شب هجران و دگر هیچ

الناز عابدینی

در سینه‌ام غمیست چو سنگینی نگینی

در سینه‌ام غمیست چو سنگینی نگینی
هر لحظه بی‌قرارتر از لحظه‌های پیشینی
در کوچه‌های خاطره، عطر تو جاری‌ست هنوز
گویی که نغمه‌ای است که مانده ست در طنینی
چشمان خسته‌ام به رهت خیره مانده‌اند
در آتش فراق تو می‌سوزد این چنینی
هر شب به یاد روی تو این قلب بی‌پناهم
گردد چو ماه گمشده در ابرهای سنگینی
پروانه‌وار می‌رقصم در عطر یاد رویت
این عشق جاودانه نخواهد شدن غمینی
با یاد روی ماه تو ای مهربان دلبر
تا صبح می‌سرایم و می‌بافم از یقینی
هرگز نمی‌رود ز دلم مهر روی ماهت
ای خاطرات با تو بودن همیشه شیرینی

الناز عابدینی

به گذرگاه تو افتاده‌ام از روی نیاز

به گذرگاه تو افتاده‌ام از روی نیاز
دل به دریا زده‌ام بی‌خبر از بیم و گداز

رهگذار غزلم شو که در این وادی عشق
جز به دامان نگاهت نبود راه فراز

همچو موجی که رسد ساحل و گردد بی‌تاب
بی تو آرام نگیرد دل من جز به نواز

سایه‌ای مانده ز من در گذر لحظه به دور
تو مگر روشنی صبح شوی، محرم راز

سرنوشت من اگر با تو رقم خورده بگو
تا بنوشم ز لبانت نم شیرین ایاز


الناز عابدینی

تو نشاطِ نفسِ صبح پس از بارانی

تو نشاطِ نفسِ صبح پس از بارانی
در دلم روشنی و مهرِ فراوانی
با تو هر لحظه بهاری‌ست، پُر از عطرِ نسیم
بی تو اما همه جا رنگِ زمستانی
خنده‌ات آینه‌ی مهرِ جهان است و ماه
چشم‌هایت غزلِ نابِ غزل‌خوانی
ردِ پایِ تو اگر بر دلِ شب جا ماند
ماه حیران شود از جلوه‌ی تابانی
ای که آرامِ دلم از نفسِ گرمِ توست
همچو جان می‌روی از سینه، چه پنهانی


الناز عابدینی

هر وعده‌ای که دادی، هر باره‌اش شکستی

هر وعده‌ای که دادی، هر باره‌اش شکستی
در بازیِ محبت، دل را ز هم گسستی
گفتی که تا دمِ مرگ، با من وفا نمایی
دیدم ولی که آسان، این گفته را شکستی
با اشک و آهِ شب‌ها، عمری تو را سرودم
با تو ولی به سردی، پیمان خود ببستی
دل را به شوقِ عشقت، بستم به تارِ رؤیا
امّا ز بی‌وفایی، این رشته را گسستی
ای بی‌خبر ز دردم، روزی پشیمان آیی
آن دم که بنگری تو، در آینه که هستی

الناز عابدینی

بیا و خانه‌ی دل را بنا کن ای جانم

بیا و خانه‌ی دل را بنا کن ای جانم
تمامِ نقشِ جهان را نِما کن ای جانم
بر این خرابه‌ی ویران، بریز طرحی نو
زمین که سست شده، پابرجا کن ای جانم
اگرچه فاصله چون سدّ راهِ ما شده است
تو پل بزن به دلم، راه وا کن ای جانم
تو مهندسی و نگاهت طلوعِ صبح امید
شبِ سیاهِ مرا با ضیا کن ای جانم
برای عشقِ من این نقشه تازه‌ای بکش

بیا و عشقِ مرا بی‌خطا کن ای جانم
به دستِ خویش بزن قاعده به ویرانی
دلِ خرابِ مرا، کیمیا کن ای جانم

الناز عابدینی

باز آمدم، باز آمدم، از کوه و گلزار آمدم

باز آمدم، باز آمدم، از کوه و گلزار آمدم
در دل نگر، در دل نگر، با شوق بسیار آمدم
مست آمدم، مست آمدم، از عشق سرمست آمدم
از هر چه بود آزاد شد، تا من به دیدار آمدم
آن سو روم، آن سو روم، در بحر عشق او روم
جانم بخوان، جانم بخوان، کز عشق بیمار آمدم
من مرغ عشقش بوده‌ام، در باغ وصلش سوده‌ام
بی‌پر شدم در آسمان، تا اینچنین خوار آمدم
من شمع جمعم ای پسر! نه ذره خاکم مختصر
پروانه‌وار از شوق او، گردنده و دوار آمدم
ما را به ظاهر کم نگر، در باطن ما درنگر
از عرش اعلا تا به خاک، با صد گرفتار آمدم
از هر دو عالم برترم، وز نه فلک بالاترم
از بزم جانان مست و شاد، سوی گل و خار آمدم
دلدار در خانه نشست، جانم ز عشقش مست مست
بی‌خویشتن، آشفته‌حال، در کوی او یار آمدم

الناز عابدینی

من مملو از خیال او، او خالی از خیال من

من مملو از خیال او، او خالی از خیال من
در دل غم‌گسسته‌ام، او بی‌خبر از حال من

دل را به نام او زدم، جان را به پای او نهاد
او دل به هرکه داده بود، جز این دل زوال من


الناز عابدینی