یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تنهایم با تو

تنهایم با تو
نه چون نباشی
که بودنت
دیوارِ بلندی‌ست میانِ دو جان

تو اینجایی
در فاصله‌ای نزدیک
اما گم‌شده‌ای
در هزارتوی نگفتن‌ها

کلامت می‌وزد
مثل نسیمی سرد
که پوست را لمس می‌کند
نه روح را

چشم‌هایت
از پنجره عبور می‌کنند
نه از من

و من...
در کنارت
مثل درختی خشک
در بهارِ بی‌باران
تنهایم با تو

بودنت
نه کم است
نه کافی
چیزی‌ست میانِ خواستن و نرسیدن
می‌درخشی
اما گرما نمی‌پاشی
مثل ماهی که شب را روشن می‌کند
بی‌آن‌که سرما را از تنِ دل بگیرد

تو را دارم
اما ندارم
مثل آینه‌ای
که تصویر را می‌گیرد
بی‌آن‌که گرمای نگاه را بشناسد
تو را دارم
اما نه تمامت را
نه آن بخش‌هایی که
عشق را خانه می‌کنند

ای کاش نبودنت
این‌قدر شبیه بودنت نبود
ای کاش
دوری، صادق‌تر بود
از این نزدیکیِ دروغین

کاش می‌شد
دستت، دل را می‌فشرد
نه فقط انگشت‌ها را

و من
هر شب
در کنارِ سایه‌ات
با فکری پر از «ای کاش»
می‌خوابم

و بیدار می‌شوم
با چشمانی خسته
از تحملِ با تو بودن
بدونِ تو...


سودابه پوریوسف

نمایان می‌کنی آنچه ز من هست

نمایان می‌کنی آنچه ز من هست
کجا پیدا زتو هست آدمِ پست؟

چه خوش حافظ سرود ار هر چه هستم
برو خود باش آلوده نکن دست

ز یاران چشم یاری داشتم لیک
غلط بود آنچه بود و آنچه که هست

هنر خواهد بجنگی با عدو لیک
ز یاری که عدو گشته توان رَست؟

درستا که غلط پنداشتم لیک
تو هم چون دوست می‌دادی به من دست

به که شِکوِه کنم مهدی ز این رسم
که تا بوده همین بوده همین هست


مهدی جیبا