ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
نمی خواهم چنین باشم، اسیرِ وهمِ بی پایان
تو را خواهم، که برگردی، جهانِ کودکِ نادان
ندیدی جانِ دل آتش، گرفته شعله ور، سوزان
کجایی سادگی هایم، جوان بی خبر ، رقصان
چرا بر چهره جانان، تو نا غافل، نظر کردی ؟
چرا دل در کمان بستی، که شد سرگشته و حیران
نگر جانم،شده از غم، چو اخگر در میان خون
نمانده در پس پرده، رفیق و مجمع و سامان
دلا خو کن به تنهایی ، که از تن ها بلا خیزد
که دلبر بر لب ساحل ، صفا خواهد ز مغروقان
روان کودکی خواهد، اسیر بند پیری جان
خوشا بر حال آنانکه ، همی باشند، از پاکان
دلا دارم چنان دردی که شد در سینه ام پنهان
شرابِ طاهری خواهم، که گویم مجمعِ مستان
سید علی موسوی