ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دل به کنجی غمبرک زده بود
اعتیاد معتاد ، به سرخیِ ذغال ،
انبرک زده بود
تار قدمت به گوشه گوشه های اتاق ،
عنکبوت زده بود
رخنه درعشق شعله ی شمعی ،
شاپرک زده بود
بازهم بی تفاوت ، هرکس ،
کارخویش را میکرد
کبوترِعشق آزادی ،
بی دانه ، به فضای تراس ،
چه بسیار، پَرپَرک زده بود
درآن حال که ایمان ،
میرفت بسوی شکهای مستهجن ،
کافر از موضع اش ،
اندکی کوتاه آمد
دستی بسوی باورک زده بود
آنهمه پاهای ،
بسی آواره و برهنه ی ذهن ،
مثل رخنه های بین سنگ ،
چه بسیار تَرَک زده بود
سنگ ها پَرت میشدند ،
درون حوض پُرآب
به دست کودکی بازیگوش
نمیدانم چند بار آب ، ز آنهمه شتک زده بود
بازیگوشی هاش ،
زجرِ ماهیان قرمز را نمی فهمید
ماهیان قرمز از لابلای شلیکها عبور کردند
به زندانی بی فرار، دعاکنان ، پُر رعب
میرفتند هرچه دورتر از،
آنهمه حمله ی کور
زآنهه قیل وقال کودکانه های بد ذات
به جایی که ، کودکی خوش ذات ،
روزی نی لبک زده بود
بهمن بیدقی