یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

بــود گرگــی گشـنه و زار و نحیـف

بــود گرگــی گشـنه و زار و نحیـف
بــی غذایـی کرده بود او را ضعیف

گشت میزد تــا بیابـد لقمه ای
قسمتی از لاشه باقیمانده ای

عاقبــت چشــمش کنــار بیشــه زار
قاطری دیـد همچو خود فرتوت و زار

چنــد بــاری دور قاطــر بی قرار
پرسه زد شاید بدست آید شکار

قاطــر اما ترس خــود مخفــی نمود
بـی جهـت شادی و سرمسـتی نمـود

آخرش گفتا که ای مفلوک ییر
بی جهت چندی خودت کردی اسیر

ســخت جانــی هستم و محکم بدن
جـان دهی گـر حمله آری سـوی مـن

گرگ که زیرک بود و عالم بهر کار
با تبسم گفــت : ای آل حمــار

غصــه ی بیــکاری مــن را مخــور
تـو بگرد و هرچه میخواهـی بخور

مــن نــدارم کار خاصــی مهربــان
از پی اَت آیم همی چــون ساربان

قاطـر اما دستِ آخـر خسـته شـد
گوشه ای بنشست و چشمش بسته شد

فرصتی گیر آمد آن درنده خوی
تا خودش را افکند بر روی اوی

شــد مثالــی قصــه ی امــروز مــا
نقــل گــرگ و قاطــر ایــن ماجــرا

گـر بخواهـی صیـد خـود آری بدسـت
صبــر بایــد تــا دمــی پایـش ببست


کاظم بیدگلی گازار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد