ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
عزم سفر کرد پدری با پسر
خودش پیاده پسرش روی خر
از پس طی کردن کوه و فلات
خسته رسیدند به اول دهات
گفت یکی از اهالی ولایت
خجل شوم چو بینم این حکایت
پدر به پیش و خسته از زمانه
پسر نشسته روی خر زنانه
خلاصه حرف این و آن را شنید
و چاره جز عمل به آن را ندید
راه گرفتند و پدر روی خر
به پیش رو راه برفتش پسر
تا که رسیدند به کلاتی دگر
صورتشان خسته ز راه سفر
ز دور و اطراف همی مردمان
به دست خود آندو بکردند نشان
یکی دلش سوخت به حال پسر
و دیگری طعنه به کار پدر
یکی بگفت خرت که پر توان است
تو پیری و این پسرت جوان است
هر دو نشینید به پشت حمار
به حال اونیست چه میزان سوار
خلاصه رفتند به آن شکل نو
هر دو سوار و کس نبودی جلو
تا که رسیدند به جمعی جدید
پدر ز هر کس سخنی را شنید
گفت یکی هر دو شوید پیاده
گفت دگری خلاف این اراده
خسته بشد پدر ز این اَراجیف
ز حرف مفت و گفتن تکالیف
گفت به پسر که گوش خود را بگیر
تا نشویم به حرف اینان اسیر
آنچه که خواهیم همان را کنیم
نه اینکه خود اسیر اینان کنیم
کاظم بیدگلی گازار