یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

خداوندا اگر روزی

خداوندا اگر روزی
از عرش بلندت بر
زمین آیی و درد
مردمان بینی،
چه خواهی گفت
از این هـَنجار
این نامردمی یارب،،
گروهی تا به دندان
غرق در شور
و شعف کردی،
و بسیاری لباس
فقر پوشیدی،،
بگو یارب،
چرا تو این چنین کردی،؟
نمودی خلق انسانی سفید
زببا با ثروتی افزون
و در گرمای افریقا،
نمودی خلق سیاه چهره
فقیر ودردمند، و گشنه
هیکل ها سیاه، لاغز زغالی
چشم هادریده دندانی سفید
چون عاج فیل، برفی
نمی دانم چرا اندر میان،
بندگانت فرق بگذاری
ولی اینک ملول
و خسته و عاصی
کنم مهمان به یک
سیگار و وُتکایی
بیا یک شب به مهمانی،
نشین تو بر سر سفره
همان سفره که بابا
غم به لب دارد
و مادر با صفای سینه اش
هیچ گوشت، را کوبد
سر سفره ببین آب
و خورشتی نیست
و سفره گشته خالی،
و سکوتی سرد و جان فرسا
و از چشم پدر
اشک شرم و خجلت
شـُرِه می ریزد،
ولی یارب تو آن بالا،
چه کاری با زمین داری،
گمانم خود متحیر زِ
خلقت، در عجب مانی
تو آنجایی در عرشت
بسی زیبایی بی حد
و غرق نعمت و باده
که جبراییل و میکاییل
همه غرق آسایش
نمیدانم همی گویند
بهشتت ارمغان
خوبی و نیکی
همه اندر کنار
هم با شادی
و زمینت غرق
در گرداب بدبختی
اگر روزی گذر بر
کلبه ی متروک ما کردی
لباس مستمندان پوش
تا بشناسمت یا رب

صدیقه جـُر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد