یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

در صف درد کِشان در عقبی ایستادم...

در صف درد کِشان در عقبی ایستادم...
ناله‌ ها بود و فغان، گوش به او میدادم...

یکی از درد جدایی، خودش را می‌زد...
دیگری گفت که این عشق دهد بر بادم...

یکی آن گوشه به فریاد بگفتا پدرم...
دیگری گفت غربیم برَس بر دادم...

مادر پیر و نحیفی پی فرزندش بود..
گفت در راه رسیدن ز نفس افتادم...

پیش خود گفتم که اینجا چه مکانی باشد...
زیرلب این سخنی بود ز خود پرسیدم...

ناگهان، از دور صدای به گوشم آمد...
سخنی بود که از ترس بخود پیچیدم...

گفت این صف همان دایره تقدیر است...
پاسخی بود بر آن شکَ من و تردیدم....

این مکانی که در آنی تمام راه است.....
این همان است که از حرف همه فهمیدم...

راه سلطان به سرانجام رسیده. هیهات...
و چه کم بود که یک عمر سرش جنگیدم...


رسول مجیری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد