یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

فهمید دارم اضطرابی ماتمی فهمید

فهمید دارم اضطرابی ماتمی فهمید
از درد و غصه من شکستم،عالمی فهمید

گفتم که می خواهم بمانی در تمام عمر
افسوس عشقم را ندید، دردم نمی فهمید

من زود باور کردم و دل را به او دادم
دل را شکست و رفت،حالم را نمی فهمید


مثل گل نیلوفر مرداب زیبا بود
اما فقط گُل بود، عشقی را نمی فهمید

فصل خزان گفت چون بهاران می شود ماییم
لیکن بهاران شد،رفت با دیگری خندید

من قلب و روح و جان خود را وقف او کردم
اما دلش‌ را زد،گفت از عشق من رنجید

مثل همان کوری که وقتی دیده اَش وا شد
همچو عصایش من شکست و مبهمی فهمید

چشمان او رنگ عسل بود و تمامِ من
یارب خدایی کن دگر، کم کن از این تردید

با این همه دردی که به قلبم روا کرده
من عاشقش هستم خودش نه، عالمی فهمید


هرشب به یادش چشم هایم خیس و نمناک است
من عاشقش هستم،نفهمید و نفهمید و نمی فهمید

آرمان طاهری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد