ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بر فرازِ قلّهای سخت و سِتُرگ
لانهای بود و عقابی بس بزرگ
در میانِ لانهاش یک تخم داشت
زندگی بر قلبِ او دردی گذاشت
(روزی از آن تلخ و شیرین روزها)
مردِ صیّادی ربود آن تخم را
بُرد و آنرا دستِ مرغانش سپرد
مرغِ مادر، روزها را میشِمُرد
بعد از آن ایّامِ تاریک و مَدید
عاقبت روزی شکافی شد پدید
چون عقاب آن قشرِ نازک را شکست
در ضمیرش باوری دیگر نشست
زندگی میکرد با آن ماکیان
گشت او هم جزء جمعِ خاکیان
روزی اندر اوج در بالای سر
دید حیوانی گشوده بال و پر
میکند پرواز چونان یک مَلَک
میشکافد پردهی چرخِ فلک
گفت با حسرت به مرغانِ دگر
هیبتِ زیبای آن سلطان نگر
باشکوه است و مهیب و تیز چنگ
میرود با هر حریفی او به جنگ
کاش من هم همچو آن شاهِ شهان
میشدم سالارِ مرغانِ جهان...
گفت با او مرغِ پیرِ سالمند
دل بر این افکارِ بیحاصل نبند
ما اسیرِ دستِ تقدیریم و بس
ما همه مرغیم و در حبسِ قفس...
گردشِ ایّام، چون برقی جهید
در عقاب امّا کسی فرقی ندید
زندگی از او فقط یک مرغ ساخت
باورش فرسوده گشت و رنگ باخت
عاقبت در حسرتِ چیزی که بود
مرگ چشمانِ سیاهش دررُبود...
ای بسا انسان که چون آن مرغِ پیر
گشته در زندانِ فکرِ خود اسیر
گوش کن، در ما عقابی بیامان
میدمد در صورِ اسرافیلِ جان
وقتِ رستاخیزِ قبل از رفتن است
ترس را از خود برون افکندن است
بالها بُگشا ز راهت برمتاب
قبلِ مرگت زندگی کن چون عقاب
حمید گیوه چیان