کشیده میخِ حسرت قابِ عکسی کهنه را بر دار
و ساعت می کند دائم، فقط یک واژه را تکرار
غروبی تلخ و دلگیر است و در زندانِ تنهایی
به پیشِ چشمِ او می سوزد و جان می دهد سیگار
به او آیینه با لبخندِ تلخ و طعنه می گوید
که موهای سفیدت رفتنت را می دهد هشدار
سرشکش می چکد بر نعشِ پاکِ خاطراتی که
کنون خوابیده زیرِ توده ی انبوهی از زنگار
نفس بی رغبت و بی حوصله این زنده بودن را
تو گویی می کُند با هر برون افتادنش انکار
تمامِ مدّتِ بیهوده ی چشم انتظاری را
بپیچانده درونِ بقچه ی پوسیده ی اجبار
دوباره کاغذِ تاخورده ای از جنسِ استدعا
فرا می خواند او را با نگاهش سوی خود، انگار
میانِ شکّ و تردید و غم و بغضی فروخورده
خطوطی گنگ و مبهم را تهوّع می کند خودکار:
( سلام ای ماهِ من، ای نورِ چشمم، غنچه ی بابا
قسم بر آن خدا که گشته ام از زندگی بیزار
مرا در خانه ی هم سنّ و سالانم رها کردی
ولی گلدانِ جان را تازه کن گاهی به یک دیدار
هر از گاهی بیا حتّی برایِ لحظه ای کوتاه
نقابِ ناامیدی را ز روی چهره ام بردار
ندارم طاقتِ ماندن در این کنجِ فراموشی
مرا تنها به دستِ باد و طوفانِ خزان نسپار
نمیگویم بزن از کار و بار و دلخوشیهایت
برای دیدنِ بابا، بیا عشقم فقط یک بار
عزیزم، جانِ جانانم، اگر گیر و گرفتاری
بخوان این نامه را و لااقل بی پاسخش نگذار
بدان اینجا دمادم منتظر هستم و میبینم
زمانی را که می آیی تو با آن دامنِ گُلدار)
زمان امّا گذشت و کَس نیامد بهرِ دیدارش
برفت از دارِ دنیا آن پدر با حسرتی بسیار
دریغا رویِ آن میخِ کجِ بد شکل و بد ترکیب
نشسته قابِ عکسِ دیگری بر قامتِ دیوارحمید گیوه چیان