یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

شب از نیمه گذشته و تاریک است

شب از نیمه گذشته و تاریک است
شعرهایم هجوم آوردند
هر چه دنبال قلم می گردم نیست
کاغذ نیست,چه کنم؟!
آه دخترم مدادهای رنگی اش را هنوز ,
توی بغل می گیرد و می خوابد
زود یک مدادرنگی برداشتم
روی دیوار ,شعر هایم را بزرگ می کاشتم
صبح ,دخترم با تعجب می گفت...
مادر انگار بزرگ نشده ای تو هنوز
چیست خط خطی های رو دیوار؟!
دخترم انگار فهمیده است ,شعر نیست اینها
خط خطی های یک مغز است
دلنوشته های یک بیمار.


افسانه لعل میرزاده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد