یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

گفتی بمان

گفتی بمان

و سپیده را از پیراهنت

به تاریکیِ آغوشم ببخش

و سویِ لبخندت را

به واهمه‌های بی‌امان

گفتی بمان

و در سرسرایِ عریانِ دلم

یک چراغ و آئینه

دو صندلی روبروی هم باش

تا پنجره شوم

گفتی بمان

تاخاطره‌ها از قاب نریزند

و دیوارها درتصرف تارها نمیرند

و حرفهای‌مان

نخشکد لای کتابهای دیروز

و گم نشود آرزوهای‌مان

فردا

گفتی بمان

و من ماندم

بی‌حرف ،بی‌بهانه

بی‌لجاجت عقل

گریبانگیر دل

ماندم

به حالِ کنار تو

به عطرِ پیچیده در سرسرا

به عقوبت عشق

به راز آئینه‌ی رویا

من ماندم تو نماندی

نه پای هیچ عهد و پیمان

نه آئینه و پنجره و تماشا

بردیوارها اینک منم

تار تنیده و سایه در سایه تکرار

و طنین ماندنی که از حنجره‌ی آسمان

تا پای ِمسلخِ سینه‌سرخ‌ها

می رود..

نیلوفرثانی@};-

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد