ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
+میخواهم حکم کنم سرت را
ببرند، چه وصیت داری؟
- هیچ.
+ کسانت اینجا هستند،
پسرت را میخواهی ببینی؟ - نه.
+ زنت را چه؟ - نه.
+ مادرت؟ - نه.
+ چرا؟ قلب در سینه نداری؟
گلمحمد لبخندی زد.
+ از چه میخندی؟
گل محمد پلکها را فرو بست و گفت:
"از پا افتادنِ مرد، دیدنی نیست".
محمود_دولت_آبادی
تا چه مایه اندوهناک و دشوار می تواند باشد
عالم وقتی تو، هیچ بهانه ای برای حضور در ان نداشته باشی
محمود دولت آبادی
یکبار است زندگانی!
یکبار
همان یکبار
که نسیم صبح را به سینه فرو میدهیم،
همان یک بار
که عطش خود را با قدحی آب خنک فرو مینشانیم،
همان یک بار
که سوار بر اسب در دشت تاخت میکنیم،
یکبار...
یکبار و نه بیشتر.
زندگانی یکبار است،
در هر فصل...
| محمود دولت آبادی |
بهت یک نصیحت میکنم؛
شایدم یک وصیّت!
«آن چیست؟»
«روزشماری مکن! حتّی اگر فکر می کنی در مهلکه افتاده ای روزشماری مکن! حالا هم لحظه شماری مکن!
شب نمیتواند تمام نشود...
طبیعت شب آن است که برود رو به صبح...
نمیتواند یکجا بماند.
مجبور است بگذرد...
اما وقتی تو ذهنت را اسیر گذر لحظهها کنی، خودت گذر لحظهها را سنگین و سنگینتر میکنی؛
بگذار شب هم راه خودش را برود.»
محمود_دولت_آبادی