یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

جهان در انتظارِ منزلی جاوید می‌میرد

جهان در انتظارِ منزلی جاوید می‌میرد
زمان رشدِ هر آنچه، شَوَد تهدید می‌میرد

درونِ اشتیاق جنگ ،امید صلح دارد چون...
خُداست...در باورِ نیچه بِلاتردید می‌میرد

به زعمِ چند گلوله در نجاتِ خویش می‌فهمی
چطور سربازِ نادانی ،که دیر جُنبید می‌میرد

اگر چه شوکران، تاریخِ غمگینی بَنا دارد
ولی سقراط، آنجایی که می‌خندید ،می‌میرد

گیوتین اَرجِ شاهی را تنزُّل داد مقداری
فغان از هر سَر و تاجی، که با تمجید می‌میرد

اگر تندیسِ شیرین را به دقت در نظر آری
هنوز فرهاد با هر تیشه که کوبید ،می‌میرد

جهان در ذاتِ خود هرگز پلیدی بَرنمی‌تابد
همان روزی که بر سودِ کسی چَربید، می‌میرد


زهره فرجی

نمیدانم ولی بایَد... هَرآنچه هَست ،بردارم.

نمیدانم ولی بایَد...
هَرآنچه هَست ،بردارم.

زِ این خانه ،زِ آدم ها
تمامی، دَست بردارم.

نمیدانم ولی شایَد...
کمی از خاطراتم را...

میان پود هایی تار
که جا ماندَست، بردارم.

بگو از آخرین بوسه...
کجا ؟ آزادی چَند بود ؟

کُدامین کوچه را چَشمم
که شد بن بَست بردارم؟

نمیدانم ولی بایَد ...
مرا از خویش بُگریزی...

که تا مهتاب می اُفتد،
به خیز و جَست بردارم

برای فتحِ این رویا ...
اگر پرواز در پیش َست

برایِ هر چه خواهَد ماند،
خبر از ،شَست بردارم .

زهره فرجی