ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
من، حافظِ تاریکی نیستم.
آنچه کور،
در ماترکِ خموشی بهجا گذاشت،
وارثِ من نبود.
من از دلِ زنجیرهای غبار برخاستم؛
از گورِ تکرارِ سکوت،
و نامم «حافظ» شد،
تا نگاهبانِ هر ذرهی رخنماینده از نور باشم.
تخلصِ من «لسان الحال» است؛
زبانِ جاریِ آن لحظهای
که نور،
در امتدادِ مرزهای عدم،
با حقیقت سخن میگوید.
تو، ای نور،
که از دهلیزهای خاموشی، میجهی،
و رگهای زمین را،
با سپیدای بیغایتِ خود میآشامی...
تو که وارثِ شب نیستی،
بلکه سینهچاکِ تمامِ غروبهایی هستی
که بر خود زخمِ حقیقت میزنند.
تو از خاکستر برخاستی،
از گهوارهای که کور ساخت،
و ستونهای جاودانگی را
بر شانههای لرزانِ زمان بنا کردی...
تُو برای مرگ،
پاسخی ابدی آوردهای:
چراغی که هیچ خاموشی به آن نمیرسد.
ای لسان الحالِ خورشید،
ای حالِ زندهی روزهای بیغبار،
آیا شب، این صدای شکسته،
زیرِ پایِ نور،
جاودان مانده است تا سهمِ تو را باور کند؟
سهمِ تو چیست، ای پرتوِ بیمرز؟
سهمِ تو، از ماترکِ کور،
جز ارمغانِ لحظهای شکوفا،
هیچ نیست...
من، حافظِ این وصیتام،
این سنگنگاشتِ بیزمان،
که به روزهای هرگز نیامده سپردم:
«نور را دوست دارم،
چون از دلِ نَفَسهای آغاز،
بیغروب میتابد،
چون هیچ زنجیری بر پایش نیست،
و چون حتی کور،
نامش را
در خاطرهای مبهم،
با شعلهای لرزان، تکرار میکند.»
امیدِ من، این کلماتِ سربلند است،
که وارثانِ تاریکی
در طلوعِ تو جاری شوند.
این سهمِ توست، ای نور،
از ماترکی که هیچگاه غروب نمیکند،
سهمِ حقیقتی که در برابرِ نابودی،
با سپیدای حضورِ تو،
زنده مانده است.
حافظ کریمی