یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

ای کاش این لحظه‌ها

ای کاش
این لحظه‌ها
تنها بخاری بود که از جام شکسته‌ی خواب برمی‌خاست،
وهمی که در آینه‌ی صبح
خود را به نیستی می‌سپرد.

ای کاش چشمانم را می‌گشودم
و تو، ملکه‌ی شعرهایم،
در ساحل خاموش من ایستاده بودی،
با حضوری که هنوز
به موج‌های روحم آواز می‌داد،
نه کاهی که باد آن را از من ربوده بود.

انگشتانت،
چون شاخه‌ای که در باد نمی‌شکند،
در خاک من ریشه داشت،
و من،
در آینه‌ی زلال صدایت،
غباری پراکنده بر باد نبودم.

ای کاش این روزگار
تنها نقش گنگی بر سنگ قبر یک خیال بود،
و تو،
چون اشکی که در سینه‌ی شب می‌لرزد،
در عمق جانم فرو می‌ریختی،
با نگاهی که قلبم را
به آتش آه می‌کشید،
و آن خاموشی که میان ما زانو زده بود،
در ژرفای خود
دریایی از حسرت را
به ساحل گلویم می‌آورد،
جایی که هر واژه
زخمی ناسروده بود،
و هر نفس
هق‌هقی که در سینه‌ام
تا ابد دفن می ماند ...


رامین صحراگرد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد