یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک جوان شاعری بیکار بود .

یک جوان شاعری بیکار بود  .
در سرش رویایی از آمال بود .
عمر او بگذشته بودش تا به سی .
فکر بسیار در سرش که، گردد کسی .
سفره اش خالی نبود .
بر سر سفره پدر شرمش نمود .
جیب خالی داشت سرمایه نبود .
یک زمان در پرتو آمال خود  .
میشود هایی به شعر هزیان نمود .

میشود کمان آرش را ستاند .
تیر رابر چله اش اینک نهاد .
مرز خود را به فراسویی کشاند .
میشود تیشه فرهاد را گرفت .
مهر خود را بر دل سنگی نشاند .
میشود انبانی از آرزو .
بر گرفته پیش یک عطار برد .
تابه کی حسرت برای کار برد .
درس خوانده که چنین است وچنون .
یک لیسانس و بیست شعرش تاکنون .
نصف اشعارش به وصف عاشقی .
نصف دیگر هم زدرداز ناپختگی .
چون نبودش فنی وافندی به مشت .
عاشقی هم درد او کرده درشت .
وای از این سراب و تشنگی .
که ندارد حاصلی جز فرسودگی  .


احمدرضاآزاد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد