ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
یک جوان شاعری بیکار بود .
در سرش رویایی از آمال بود .
عمر او بگذشته بودش تا به سی .
فکر بسیار در سرش که، گردد کسی .
سفره اش خالی نبود .
بر سر سفره پدر شرمش نمود .
جیب خالی داشت سرمایه نبود .
یک زمان در پرتو آمال خود .
میشود هایی به شعر هزیان نمود .
میشود کمان آرش را ستاند .
تیر رابر چله اش اینک نهاد .
مرز خود را به فراسویی کشاند .
میشود تیشه فرهاد را گرفت .
مهر خود را بر دل سنگی نشاند .
میشود انبانی از آرزو .
بر گرفته پیش یک عطار برد .
تابه کی حسرت برای کار برد .
درس خوانده که چنین است وچنون .
یک لیسانس و بیست شعرش تاکنون .
نصف اشعارش به وصف عاشقی .
نصف دیگر هم زدرداز ناپختگی .
چون نبودش فنی وافندی به مشت .
عاشقی هم درد او کرده درشت .
وای از این سراب و تشنگی .
که ندارد حاصلی جز فرسودگی .
احمدرضاآزاد