ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
شبها که تنهایم، زنگ آخرین قافلهام را میشنوم
و در کوچههای صبح، زندگی را بیشتر دوست دارم
عاقبت روز و شبی، عزرائیل شاخه مرا هم میچیند
و یکی بود و دیگر نیست
و آنگاه زمزمه میکنم
از چه روی، خودم را سخت فشرده و فسرده بودم
زنده بودن در کویر هم نعمت است
و زندگی گاه چون صفای آبتنی در گرمای تابستان
خنک و زیباست
و گاه چون ماهی که بر خاک افتاد
با وقاحت از مرگ، مرثیه میخواند
ما همه برای رفتن متولد شدهایم
و زندگی تا ابدیت، فقط در خاک جاریست
و غافل از این حقیقت گزنده
بیآنکه بدانیم
دیوانهوار برای رفتن میتازیم
پس بیایید
دست از سر شبهای هم برداریم
سر غم را شادی بمالیم
همدیگر را ببینیم، بدانیم
و بخوانیم
و نپرسیم از هم
که هستی؟ کجایی؟
چه دانی و چه داری؟
عمر، نادیده تحلیل میرود
ما همگی شاخههای باغی به نام زمین هستیم
و مقصد ابدی همگی یکیست
فقط راه و جغرافیایمان از هم جداست
و من دیگر
قاصدکها را میبینم
و صدای باران را میشنوم
و عطر وجود خدا را شکر میکنم
و خورشیدی که از همان اوایل طلوع
برای رفتن آمده است
را زیباتر میبینم
و کنار روزهای بلند تابستان دراز میکشم
و به گرما دشنام نمیدهم
و باران فقط بهانه است
هدف دیدن پاییز است
و در هالهای از شبهای دراز زمستان
زیر آسمانی که تشنج کرده
با مه و برف، رقص زندگی خواهم کرد
و برای بهار با صدای بلند ترانه میخوانم.
عبدالله خسروی