ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
دَم دَمای غروب بود
هر دو خسته بودیم
لباسهایِ پرِ خاک
دستهای زخم و زیلی
غروب آفتاب را به تماشا نشستیم
دستش را بلند کرد و خوشهای انگور چید
به تندی گفتم؛ این انگور برای شراب شدن است
دانه دانه میخورد و دهان من هم میکرد
خندید، نگاهم کرد و گفت
دنیا هزار چرخ میخورد
عمر من و ما کجا و شراب کجا؟
آخرین حبهی انگور را خوردم
حق با او بود
از او فقط خاطراتش با من مانده بود
و تمام این سالهایی که بدون او زندگی نکرده بودم
پیمان ده بزرگی