ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
پرنده گفت: «چه بویی، چه آفتابی، آه
بهار آمدهاست
و من به جستوجوی جفتِ خویش خواهمرفتم».
پرنده از لب ایوان پرید،
مثل پیامی پرید و رفت.
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمیکرد
پرنده روزنامه نمیخواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمیشناخت!
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغهای خطر
در ارتفاع بیخبری میپرید
و لحظههای آبی را
دیوانهوار تجربه میکرد.
پرنده آه، فقط یک پرنده بود.
فروغ_فرخزاد