یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

رب صغیر من !

رب صغیر من !
بگذار بر بِریل دستانت بوسه زنان بگریم؛
وخط به خطش را حفظ
آسمان چشم هایت را نگاه کنم
وزیر باران تبسمت غسل ؛
تا بودی خدا خانه داشت !

درست کنج دلت,
همان کنجی که پر بود از رنج های پنهانی؛
مانده ام حالا که نیستی کجاست؟
مادر برای تو نان می پخت
مانده ام نان نمی پزد چرا؟
وباغچه یمان پر شده از علف های درد
که بر گلوی داوودی ها تیغ می زند!
وبغزشان را بی رحمانه جاری!
قلبم,بیرون آورده ,غم های خاک خورده اش را از زیر قالیچه !
و آه می پاشد!
مانده ام اینگونه چرا؟
هنوز از پشت درهای بسته ی این خانه,
بوی اشک می آید,
اشکی با لحن مردانه!
وآستین هایی خسته؛
پس این دستمال های وامانده کجاست؟
پدر...دستهای من اینجاست
دستهای من....


فاطمه شایگان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد