ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
سونیا با اشتیاق زیاد از درسهایش حرف زد، از کتابهایی که خوانده بود و
فیلمهایی که دیده بود و وقتی اُوه را نگاه کرد نگاهش طوری بود که انگار او
تنها مرد زندگیاش است و اُوه آن قدر مرد خوبی بود که بفهمد حق باید به
حقدار برسد.
...
اُوه چند ساعت همانجا نشست و دست زنش را توی دستش نگه داشت تا اینکه
کارمند بیمارستان آمد و با لحنی آرام و حرکاتی محتاط بهش فهماند که باید
جسد سونیا را ببرند. اُوه بلند شد، با سر تأیید کرد و به دفتر خاکسپاری رفت
تا کارهای مربوطه را انجام دهد. مراسم خاکسپاری روز یکشنبه بود. اُوه روز
دوشنبه سر کار رفت. ولی اگر کسی ازش میپرسید زندگیاش قبلاً چگونه بوده،
پاسخ میداد تا قبل از اینکه زنش پا به زندگیاش بگذارد، اصلاً زندگی
نمیکرده و از وقتی تنهایش گذاشت، دیگر زندگی نمیکند.
نام کتاب: مردی به نام اوه
نویسنده: فردریک بکمن
مترجم: فرناز تیمورازف