یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تا زمانی که به سر دارم رخسار تو را

تا زمانی که به سر دارم رخسار تو را
می نویسم در زمانه نقش چشمان تو را

لب و دندان به جمالم نبود فایده ای
تا زمانی که نبوسد لبو رخسار تو را

به جهان سر نزنم گر تو کنارم باشی،
من همین بس که به آغوش کشانم تن عریان تو را

در جهانی که تو نیستی به کجا باید رفت؟
به کجا بلکه نبینم، نقش چشمان تو را

با تبسم به جهانی که به سر دارد گیرد غم تو،
گفته ام در جان دارم غم چشمان تو را


حدیث اسماعیلی

سقوط میکنم بایست و تماشا کن

سقوط میکنم بایست و تماشا کن
شکست میخورم بایست و تماشا کن
زمین افتاده ام، به خون کشیدنم
فریاد میکشم، در سکوت تماشا کن
رنجاندنم مرا، نابود کردنم
نزدیک تر از رگم،بایست تماشا کن
نالانم از همه، فغان بر این جهان
خسته نگردی ها بنشین تماشا کن


حدیث اسماعیلی

من بودمو فکر یار و یار در پی دلدار

من بودمو فکر یار و یار در پی دلدار
من مست می و شرب و شراب و یار با یار

چیست مصلحت دوری ندانم من مخمور
این رسم ستیز است با کافر خمار

از نیستی به نیستیت دل می سپارم
از یار جفا کرده گلایه به تو هر بار

از عمر فنا رفته ز عشقش به که نالم؟
ای کاش بدانم که بداند دل به اجبار

ان چشم پریزاد او دیدم که دگر هیچ ندیدم
چشمم خطا رفت و دلم تاوان پس داد


من در پی یار و یار من در پی محبوب
چیشد، چه آمد به سرم عاقبت از یار


حدیث اسماعیلی

دیده بودم دل ب دلدار دگر داده دلت

دیده بودم دل ب دلدار دگر داده دلت
عاشق شب را کنار یار روشن کردنی
درمیان موج موهای تو غرق بودم ولی
در میان تار تار موی اون دل باخته ای
دیدن روی تو شد ختم کلام اخرم
دیده ات دیده لب معشوق و سهل دل داده ای
گفته بودم قلب من از عشق تو خرم شده؟
رفتی و با رفتنت این قلب زندانی شده
در میان سبزه زار بودم ولی حالا ببین
یک بیابان بدور از هر چه بودم رو شده
سهل بود فهمیدنش دل دادی و دل برده است
ورنه با ما این همه ناسازگاری خوش نبود

حدیث اسماعیلی

آتشی افتاده بر جانم

آتشی افتاده بر جانم
شکسته قلب بیچارم
سحرگاهان به تنهایی
به یاد یار دیوانم
به یاد چشم زیبایش
چونان سرمست و حیرانم
که انگاری همه عالم
خبر دارن که غم دارم
بسوزد ملت عاشق
بسوزد قلب دیوانم
بسوزد پدر عشقی
که در آورد همه جانم
تمام هستیم رفته
تمام دلخوشی هایم
دلا ارام بمان ارام
که یک بی دین شده یارم
دلش را بر دل یارش
چنان دوخته که میدانم
در این عالم چندان هم
خداوندی نبود یارم


حدیث اسماعیلی

این مرا یاری بُوَد

این مرا یاری بُوَد
همدم و دلداری بُوَد
در دوروز روزگار,
هردورا همیاری بُوَد
گر نباشد این فلک بر حال ما
جان ما یاری کند دلدار ما.
ای فلک آگاه باش مارا نباشد بندگی
جز برای یار و دلدار و همی غمخوار ما...
تازیانه از زمین بر آسمان یا آسمان بر این زمین
حال ما فرخنده باد در محفل دلدار ما.

حدیث اسماعیلی