ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
روحم را به زنجیر کشیده
این آه دمادم از جگر سوختهام
هر شب، ته این تیرگی،
پای میکوبم به دیوار سکوت.
ستارهها هم خاموشند،
گویی جهان،
تنها نفس گرم مرا میشنود.
زنجیرها زمزمه میکنند:
«رهایی، خواب پریشان خاک است»
من بیقرار،
در این کویر بیفرجام،
یک نفس با باد میسوزم...
یک نفس با جان
و آه،
این آه بیپایان،
از ژرفای دلم برمیخیزد،
میشکافد سکوت را،
میرود تا کرانههای ناشناختهی شب...
شاید که صبحی،
از پس این سیاهی سنگین،
پَرِ سپیدی بدرخشد،
و زنجیر روح،
ریسمان نور شود.
داود شجاعی نیا