یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

سر خوردگی ام

سر خوردگی ام
حالم را گرفته
حول و حوش خودم قدم می زنم
کنایه های تند
زبانه های تیز
به بیداریم کشانده
به انتهایی نگاهم
مثل متّه فرو می رود
در سرم
به جنگ خودم
قشون کشیده ام
مدام دارد دلم
اشکال تراشی می کند
توی ذوقّم خورده
کتفم درد می کند
در حال مچاله شدنم
مثل کاغذی
که در مشتم له می شود
یکی فتیله اش را آنقدر
بالا کشیده
دود می کند
آنقدر
در خود کشیده ام
دارد خفه می شود
می خواهم
پوست بیندازم
که اینهمه به خود می پیچم
مدام به آینه می گویم
جُربُزه نداری
مرد عمل نیستی
حرفش را نزن
سر جنگ ندارم
به دست انداز افتاده ام
برای مبارزه ای ناخواسته
لشگری برخاسته
قافله ام را
دزد زده
حرف های سنگینی را
سنگ کرده اند
با منجنیق زده اند
به برج دوست داشتنم
تمام دغدغه ام
رویش
در آغوش مهربانی بوده
اما مظلومانه
شکنجه شده ام
چه شب ها
در کثرت تنهایی
بر بالش ام نالیده ام
در مغز بالشتک
موشک‌های دردی زده ام
خون بالا آورده
بدون شرح ببین
پروازی را
که قیچی شده باشد
آوازی را
که سرفه کند
فکری باز
پایی در زمین سنگ
آفتاب می تابید
سوخته می شد
آنچه باید می رسید
آنقدر یادم هست
عطایش را
به لقایش بخشیدم
شاید
دست پخت خودم نبود
اما بامیل
یا بی میل
قیف در دهان
به خوردم داده می شد
ارثی همیشگی تا مرگ
دوخته شد لبانم
تا قِی نکنم
بله
آماج حملات شده بود
سهم شیرخوارگی ام
و اینچنین
به امان خدا سپرده شدم
بی واسطه
نوک نیاز را چیدم
سرودم
برای اویی که نبود
تا جنون دویدم بیابان را
مجنون کردم
در خود مستقر شدم
به حجمی عظیم
رشد کردم
درد کشیدم
اکنون حیران و نگران
به امان که بسپرم
باغ ام را
درآینه
بند پاره شد
پروانه شد
پرید


ابوطالب احمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد