یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

زندگی.

زندگی.
جان ما را تو گرفتی ای که دوری از برم
صبر کردم تا که آمد آنچه آید بر سرم
زندگی افسانه ی امروز و فردای من است
کس چه می داند که چه بر سر بیاید آخرم
چشم ما زیبایی دنیا اگر دید و ندید
چشم دنیا دید کآخر خسته آمد پیکرم
زندگی رنجِ گران بود و غمی هنگفت و سخت
من ندانستم که هر دم مشکلی را ناظرم
کاش می شد زندگی را ساده کرد و شاد بود

یا که تو خوش رنگ و رو چون گل نشینی بر درم
با سرِ گیسوی تو عهدِ جوانی بسته شد
بی خبر از کار امروز و از این چشم ترم
خنده ی باقر کُشش آتش زده بر پیکرم
بی صدای خنده ی او مرغ عشقی بی پرم

محمد باقر انصاری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد