| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
بر او شده ام بی تاب، او نیز چنین حالی است
بین من و عقل و دل، دیری است که جنجالی است
خوانَد ز شعف ما را بر گوشۀ ایوانی
آنجا که رخ جانان، در پیچ و خم شالی است
بر من چه بَوَد حاضر؟ در خلوتِ رمزآلود
قند و شکر است آیا؟ یا پوشۀ پوشالی است
خورشید درآید باز؟ آن رود شود جاری؟
جای شکری وافر روی لب ما خالی است
آن چیست که آن اصل است، عیدانۀ هر فصل است
تارش ز گِلِ ما و پودش ز گُل قالی است؟
آن نیست مگر فرشی، کز خون دل ما شد
اینک به هزاران رج، زربافته و عالی است
نام تو که جان گیرد، "تابان" به زبان گیرد
در کارگهِ اوزان، تلمیذ کهنسالی است
محمد رزاقی
گفتی دلم را بُرده ای ، اِی شور ِتو در جان من
بیمار و تبدارت شدم ،کو مرهم و درمان من
درچشمِ خونبارم ببین ،نقش خودت چون آینه
تو ،نورمهتاب شبی ،در دیده ی حیران من
گفتی که تا دیدم تو را ،چون شعله ای سوزاندی ام
تقدیم روی ماه تو این سینه ی بریان من...
گفتی که تا وقتی نفس دارم ،به تو دل بسته ام
هرگز نیاید،آن زمان که بشکند پیمان من ...
گفتم : سخن کمتربگو،زیراسخن،بادهواست
گفتی ،نشانت می دهم ،این عشق بی پایان من
گفتم : برو کاین عشقِ تو،لافی بزرگ وروشن است
گفتی که بهتان می زنی بر عشق جاویدان من ...
آخر ربودی قلب من ، نازل شد از سویت همی
طوفانی از درد وبلا ، بر پیکر ویران من ...
من ساده دل بودم ،ولی تو بهترین بازیگری
پشت نقابی گم شدی ، از دیده یِ گریانِ من
نامهربان ! حالا دگر ساز جدایی می زنی ؟
باشد مرا بشکن ، برو این هم بُوَد پایان من ...
رضوانه فکری
دلی داشتم خسته از یادِ شبها
زِ زخمی که میسوخت در عمق لبها
نه شوقی، نه خوابی، نه دلگرم یاری
نه مهری، نه نوری، فقط درد و تبها
گذشتم ز وَهمی که نامش "محبت"
ولی جز فریب، آن نبودش سببها
خزان بود و من در پی بهاری
که آمد به لطف ندایی، عجبها
نگاهش چو آیینهای تازه میگفت:
فراموش کن آن غم، برافکن تَعَبها
ز لبخند او باغ جان گشت سبزین
به یک خندهاش ریخت از دل، غضبها
بگفتا هرچه بود آن گذشته، عبوریست
که روشن شده در مسیرش، طربها
اگر زخم بودم، تویی التیامم
که پیدا شده مرهمی بیطلبها
مجید توحیدلو
من خسته دل در پایان راه
همچون شمع سوخته
سوسوکنان در انتهای نفس
غوغای ماندن سر می دهد
اما نسیم ترس رقص آخر شعله را
با خود می برد
آه که چقدر خاموشی دردناک است
دل خسته می گرید
فغان شمع همچون دودی
آرام آرام می رود
و از نظرها پنهان می شود
که من خاموشم
هاجر دورودیان
سکوت،
مرد را به درد می کشاند،
درد اینکه باید بار ها
برای یک لقمه نان مُرد؛
سکوت،
سکون است،
با یک نون کج و نقطه اضافه،
چیزی که مرد را
در سایه ساکن می کند؛
و آهسته
باید دست و پا بزند،
برای یک دلخوشیِ
حتی کوچک؛
مَرد،
حاصل غم های ناشنیدنی است.
علیرضا پورکریمی
نیامدی که به شادی وفا کنم امشب
دوباره جان خودم را فدا کنم امشب
درون کوچهی تنگی نشسته بودم تا
تو را به وسعت دریا صدا کنم امشب
میان چهچههی عاشقانِ پوشالی
نیامدی که دل از غصه وا کنم امشب
تو از قبیلهی گلگون آسمان بودی
که من به جاذبه از دم جفا کنم امشب
حرارتی که مرا در بغل گرفت امروز
اجازه داده تو را چون صبا کنم امشب
به خانهای که در آن جای هیچ شادی نیست
نشستهام که تو را آشنا کنم امشب
بیا که فکر سفر را پس از تو در قلبم
از آشیانهی طوفان جدا کنم امشب
مهدی مزرعه
شعرهایم همه در وصف دو چشمان تو شد
بیت بیتش همه اش عاشق و حیران تو شد
دست بردم به قلم تا بنویسم شعری
صفحه آتش بگرفت جمله، پریشان تو شد
هرچه کردم که نشد شعر دگر بنویسم
دست و قلبم همگی تابعه فرمان تو شد
جایگاه تو شده دفتر شعرم انگار..
سطر سطرِ غزلم حبس به زندان تو شد
آخر این غزل است کاش بیای پیشم
که شده شعر بهانه دل به قربان تو شد
رسول مجیری