یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

دلی داشتم خسته از یادِ شب‌ها

دلی داشتم خسته از یادِ شب‌ها
زِ زخمی که می‌سوخت در عمق لب‌ها

نه شوقی، نه خوابی، نه دلگرم یاری
نه مهری، نه نوری، فقط درد و تب‌ها

گذشتم ز وَهمی که نامش "محبت"
ولی جز فریب، آن نبودش سبب‌ها

خزان بود و من در پی بهاری
که آمد به لطف ندایی، عجب‌ها

نگاهش چو آیینه‌ای تازه می‌گفت:
فراموش کن آن غم، برافکن تَعَب‌ها

ز لبخند او باغ جان گشت سبزین
به یک خنده‌اش ریخت از دل، غضب‌ها

بگفتا هرچه بود آن گذشته، عبوری‌ست
که روشن شده در مسیرش، طرب‌ها

اگر زخم بودم، تویی التیامم
که پیدا شده مرهمی بی‌طلب‌ها

مجید توحیدلو

من خسته دل در پایان راه

من خسته دل در پایان راه
همچون شمع سوخته
سوسوکنان در انتهای نفس
غوغای ماندن سر می دهد
اما نسیم ترس رقص آخر شعله را
با خود می برد
آه که چقدر خاموشی دردناک است
دل خسته می گرید

فغان شمع همچون دودی
آرام آرام می رود
و از نظرها پنهان می شود
که من خاموشم

هاجر دورودیان

سکوت، مرد را به درد می کشاند،

سکوت،
مرد را به درد می کشاند،
درد اینکه باید بار ها
برای یک لقمه نان مُرد؛
سکوت،
سکون است،
با یک نون کج و نقطه اضافه،
چیزی که مرد را
در سایه ساکن می کند؛
و آهسته
باید دست و پا بزند،
برای یک دلخوشیِ
حتی کوچک؛
مَرد،
حاصل غم های ناشنیدنی است.


علیرضا پورکریمی

نیامدی که به شادی وفا کنم امشب

نیامدی که به شادی وفا کنم امشب
دوباره جان خودم را فدا کنم امشب

درون کوچه‌ی تنگی نشسته بودم تا
تو را به وسعت دریا صدا کنم امشب

میان چهچهه‌ی عاشقانِ پوشالی
نیامدی که دل از غصه وا کنم امشب

تو از قبیله‌ی گلگون آسمان بودی
که من به جاذبه از دم جفا کنم امشب

حرارتی که مرا در بغل گرفت امروز
اجازه داده تو را چون صبا کنم امشب

به خانه‌ای که در آن جای هیچ شادی نیست
نشسته‌ام که تو را آشنا کنم امشب

بیا که فکر سفر را پس از تو در قلبم
از آشیانه‌‌ی طوفان جدا کنم امشب


مهدی مزرعه

شعرهایم همه در وصف دو چشمان تو شد

شعرهایم همه در وصف دو چشمان تو شد
بیت بیتش همه اش عاشق و حیران تو شد

دست بردم به قلم تا بنویسم شعری
صفحه آتش بگرفت جمله، پریشان تو شد

هرچه کردم که نشد شعر دگر بنویسم
دست و قلبم همگی تابعه فرمان تو شد


جایگاه تو شده دفتر شعرم انگار..
سطر سطرِ غزلم حبس به زندان تو شد

آخر این غزل است کاش بیای پیشم
که شده شعر بهانه دل به قربان تو شد

رسول مجیری

در من هزاران من نفس می‌کشد،

در من
هزاران من نفس می‌کشد،
چنان سایه‌های پنهان
در قلب آینه‌ای ترک خورده.
گاهی
دستان مادرم
دست کودکی‌ام را می‌فشارد
و لالایی‌اش
مرا به خوابی آرام می‌برد.
و گاه
چشمان جوانی‌ام
پر از طوفان‌های سخت و بی‌رحم
روی شانه‌هایش خم می‌شود
و اشک می‌ریزد.

سمیرا مرادی

نفس های آخر این چراغ نفتی

نفس های آخر این چراغ نفتی
با دهان پر دود من همسو ست،
او جانش را دود می کند و
من تنهایی ام را؛
او خاموش می شود و
من هم آهسته،
دوست داشتنت را فراموش؛
ما اگر
وصله ی جان هم بودیم
باز هم
مثل چتر گم شده ای
در ایستگاه مترو،
در روزی بارانی،
دور از هم جا مانده ایم.


علیرضا پورکریمی