| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
نازدانه های سلولی من
چشمهای زیبای کم رویتم
چرا یاری نمی کنید مرا
ولی سلولهای دلیرم
همه با هم
بسان آهنگی دلنشین
که گوش نواز و از ته دل است
در حال نواختن ایم
در سرودی رو بجلو
در عبور از این تاریکی
و اینچنین شروعی بود
در یادداشتهای یک نابینا
که چون ماهی پنهان
بود همچون پرده ای بر روشنایی
که قدرت ظهور و بروزش
بود در درکی واقعی در فهمی ماورایی
پرده ای دنیایی بود
در برابر چشمان ماه گونه اش
حس اش در دستانش
در فهمی عمیق از وجودش
در درکی عمیق از انسان و محیطش
در نگرشی با تمام وجود از ذهن فراگیرش
در فراگیری عظیم
که انگار تمام پرده ها به کناری رفته اند
و او حس اش را با ظرافتی کم نظیر
در سرریزی در احساسات
در نزاعی عمیق با خود
با فریادی در درون
در ندایی دیگر
که موانع را میتوان به کناری راند
در قدرتی از ظهور و بروز خویشتن
فارغ از سایه هایی از ابهام و اندوه
با عزمی راسخ
و یقینی در عزم .
احمد رضا رهنمون
یادم آمد روزی از گیسو، کمانی بافتی
تیرِ غمزه در کمان، قلبِ مرا بشکافتی
ابروانت چون هلالِ آسمان چهره ات
ماه کامل بی دریغ، از چشمِ من انداختی
دل بلرزید و ز غمازیِ تو شد بی قرار
دل ببردی و سواران، اسبِ خود را تاختی
من به خود گفتم چه باید تا مرا رویی کنی؟
مضطرب، شاید که روزی دیگری دلباختی
واژه ها را جای گیسو برگزیدم ناگزیر
تا سرایم یک غزل شاید مرا برتافتی
شاد و خندان زانکه گیسو بافتم از واژه ها
غافل از اینکه غزل را هم تو در من ساختی
محمدجواد مقصودی
چشمهایت
شکنجهام میکنند
از وقتی آنها را
به دیگری بخشیدی
شلاق نگاهت
نه تنها تنم
که تمام زندگیام را
کبود کرده است
مجید رفیع زاد
جشن پاییز شد و باد چه مهرانگیزاست !
شاخه شاباش کنان بر قدمش زر ریزاست
باد و باران چه خوش آهنگ و نوایی دارند !
این همه هلهله از میمنت پاییز است
خسروانی زند این باربَد پاییزی
روز برتخت نشینِّی مگر پرویز است ؟!
بد نگویید به پاییز اگر اهل دلید
این بهار دگری هست چنین گلریز است
باد چون فرشچیان نقش نگارین زده است
بوم نقاشی پاییز چه سِحرآمیز است !
مِهرگان است ، بیا تا همه خوشدل باشیم
تاک امروز ببین جام می اش لبریز است
حجله ی عیش بپا کرده زمین از قدمش
این همآغوشی با برگ چه شورانگیز است !
شاخه در صور دمیده ست ،بیا برخیزیم
این نشوری دگر از نشئه ی رستاخیز است
قاسم یوسفی
به جرمِ دوست داشتن، شکستـی قلبِ خستهام را
به جرمِ دوست داشتن، بیپاسختـر گذاشتی سـوالم را
به جرمِ دوست داشتن، شدم اسیرِ خاکِ کویت
به جرمِ دوست داشتن، شدم گرفتارِ چشمِ نازت
به جرمِ دوست داشتن، دلم اسیرِ زلفِ تو شد
به جرمِ دوست داشتن، نفس در سینه حبث بیصدا شد
به جرمِ دوست داشتن، دلم با غصه آشنا شد
به جرمِ دوست داشتن، دلم رمیده پریشان شد
به جرمِ دوست داشتن، شدم غریب کوی عشقت
به جرمِ دوست داشتن، شدم تنهاتر از همیشه ات
ای تمام ناتمام من…
احسان برات شوشتری
تو هستی، ولی دور
شاید در فاصله ای به اندازه تمام کتابهای نخوانده
یا در سکوت یک شعر ناتمام
من در این شهر بی مهر
همچون شبحی از دود
به دنبال تو می گردم
و در هر پنجره بسته،
تصویر تو را می بینم که محو می شود
حسین گودرزی
درخت بید مجنون من
عشق من کو
چرا سربزیر تر شدهای
چشمانت کو.
باران می بارد
تمام شهر را
می خواهم هوای عشق را
احساس زیبا گیسوانت کو.
سایه ات تَب دارد
زیر نو مَهتاب امشب
آشوب و دلهره پچیده در من
بگو کمی آهسته، گُل من کو.
سینه ام چاک چاک
پیمانه ام لبریز
گوهر وجودم می چکد خون
بگو عشق و نَفسم کو.
صدای پای یار
خاطرات شیرینم
تَرک خورده زمین
هوای حواّی من کو.
غرق در جنونِ عشق
شمع و پروانه ام سوخت
لحظه خداحافظی را بگو
دل و جان من کو.
عابد عارفی
من به صید تو در افتم بهار دگریست
دام گسترده ای ای دوست وصال دگریست
گر به صحرا نظرم هست تو را میجویم
چون سر رشته امید به دست. دگریست
ترک مستی کن و هوشیار بمان ای ساقی
که شراب ازلی نوش دوای. دگریست
راز. میخانه مپرس از من دیوانه تو
دربها بسته کلیدش به دست دگریست
چشم جانم به حقیقت ز ازل بینایی است
دانم این عشق و جنون حال و هوای دگریست
ما که از باده عشقت به جنون. افتادیم
این نه آن باده مستی است صفای دگریست
مسرورا ،سِرِ هستی به دل خویش نگار
ره به مقصود چنین خود بهای دگریست
مسعود موسوی