ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
بشنوید ای عاشقان این ساز عشق
دم بگیرید ای همه همراز عشق
این نوای سینه چاک عاشقیست
نغمه های سوزناک عاشقیت
داستان عشقِ عطار دلست
دل ، همان مقصد، همان سرمنزلست
دل ، همان گنجینه ی اسرار حق
گوهر پُر قیمت بازار حق
دل، اساسِ کارگاهِ خلقت است
جایگاه عشق و علم و حکمت است
دل نباشد ، آدمی افسرده است
باغِ جان بی او ، گلی پژمرده است
بانگِ عطارِ دلت را گوش کن
عقل را از عشق او بیهوش کن
باز از دل تا حکایت می کنیم،
از جدایی ها شکایت می کنیم
روح ما سیمرغ این کوه دلست
کوه دل،والاترینِ منزلست
قاف دل، سیمرغ روح و جان ماست
از ازل این یار ، هم پیمان ماست
کوه قاف از ما عزیزان دور نیست
آن کسی بیند که چشمش کور نیست
یار ما با ما وُ تو ، غافل چرا ؟
بین او و ُ ما بگو ، حائل چرا ؟
هرچه گویم با تو بشنو ، لاف نیست
هرکسی لایق به کوهِ قاف نیست
کوهِ قافی را که می جویی ، دلست
روح سیمرغی که می گویی ،دلست
چین که می گویی، همین دنیای ماست
پَر که می گویی ،همین سودای ماست
چینِ عالَم ابتدا بی نور بود
کاملاً تاریک و سوت و کور بود
هرچه بینی در جهان ، زان پَرّ اوست
عالَم تابنده از این فَرّ اوست
هر پَری سیمرغِ کوی دلبرست
این نشان از آن نشان اکبرست
جمله عالَم ، مرغکان آن رَهَند
سالک سودایی شاهِ مَهَند
رهروی باید که جان شیدا کند
پادشاهِ روح را پیدا کند
گر هزاران مرغ دیدی در مسیر ،
در خَم آن پادشه باشند اسیر
هرکه این سیمرغ را آواز داد،
بر فرازِ قافِ دل پرواز داد
خویشتن را کوش تا پیدا کنی
این دلِ مجنونِ خود ، لیلا کنی
لیلی و مجنون تو ، این روحِ تو
روح هم سیمرغ و پیر وُ نو ح تو
تا نگردی آشنا با روح خویش ،
در نیابی ، پادشاهِ نوح خویش
قاف دل تنها مکان عاشقیست
قاف و سیمرغ تو جانا خود ، یکیست
روز و شب تا کی دو چشمت بر در است؟
چشم واکن تا ببینی در بَر است
من رها کن، جملگی او می شوی
در فنای خویشتن هو می شوی
خویش را در خویش چون پیدا کنی ،
رو به سوی حضرت یکتا کنی
هرچه بینی ، آن رُخ نیکوی اوست
عالَمی غرقِ اناالحق گوی اوست
قاسم یوسفی
عاشق تر از این کن که پریشان تو باشم
آبادم از این عشق که ویران تو باشم
هرچند که دل بی سر و سامانِ تو گردید،
با بی سر و سامانی به سامانِ تو باشم
بگذار که تا خار و خَسَم گَرد برآرند
تا از نفَسِِ گرم تو طوفان تو باشم
تا سیر بسوزانی ام از دوریِ رویت ،
خوش می نگری،کوره ی سوزانِ تو باشم
با برقِ نگاه بازکن این ابرِ مرا تا،
پُر شور ترین لحظه ی بارانِ تو باشم
یا می کَشی یا می کُشی ام،هیچ غمی نیست
راضی تر از اینم که پشیمان تو باشم
قاسم یوسفی
از یوسُفم خوشبو شده پیراهن من
پُر گل ببین از حُسنِ رویش دامن من
یعقوبِ چشمانم در استقبال رویش،
پولک نشانِ اشکها پیراهن من
در چارفصل دل هوای من بهاریست
بنْگر، نسیمِ نسترن با سوسن من
اردیبهشت روی او باشد بهشتم
باغِ نگاهش ، فصل گل بشکفتن من
آواز داوودیِ او تا می شکوفد،
گُل می کند دیگر دل از رقصیدن من
باغ پر از سیب و انار و پرتقال او
داغ هوسهای همیشه چیدن من
تشریف عریانی دل ، آیینه داند
عریان بیا،چون دیدنیست این دیدن من
جای تو نیست ای غم که با من دم بگیری
دیگر بمیر از غصّه ی خندیدن من
قاسم یوسفی
عمری ازخویش چنینست،سؤالم:کیستم؟
آدمم یا که فرشته،توبگو،من چیستم؟
ای که ازنیست به هست آمدهٔ لطف توام
بازگو،شرح پریشانی من تا کیستم؟
غرض از آمدن و رفتن من دیگر چیست؟
چیستم؟کیستم؟ای هستیِ هست و نیستم؟
من از آن روز که از کوی تو بیرون شده ام
در خیال تو چه هستی وکه هستم،زیستم
این همه چند و چه و چون و چراها،آیا
پاسخی کو منِ دیوانه ؟ چه هستی ؟کیستم؟
قاسم یوسفی
ای دل از خویش اگر شوق بریدن داری،
موجِ آبی که تو آغوش رسیدن داری
همچو آیینه به جز او ،تو از خویش مگو
بگذرازخویش وببین تاکه چه دیدن داری
شمع باش وبزن آتش تو براین خرمن دل
اشک شو اشک، اگر میلِ چکیدن داری
غنچه تاپیله به خویش است تماشایی نیست
گُل شو ای دل که تو هم دیدن و چیدن داری
آنکه از روز ازل نقش تو را خوب کشید،
خوب دانست که با ناز خریدن داری
آسمان از تب و تاب تو به خود تاب ندید
بتپ از عشق که این گونه شنیدن داری
قاسم یوسفی
ای دل بگیر عکسی،از ما به یادِگاری
تا یادمان نمایند،روزی و روزِگاری
برخیز تا بسازیم،نقشی ز عالَم عشق
کاین نقش مانَد از ما تنها به یادِگاری
روزی رسد که دیگر از ما اثر نباشد
کاری بکن تو ای دل از بهرماندِگاری
تا کی در این حوالی، در بند ماه و سالی؟
هفت آسمان نشسته،با چشم انتظاری
خواهی که اوج گیریم ،باید زخود بمیریم
بشکن تو این قفس را با مرگِ اختیاری
جمعی خجسته رفتند،قومی شکسته رفتند
ما مرغ باغ عشقیم،با بالِ بیقراری
آنان که نیکنامند،پیوسته جاوِدانند
این است،یادگاری،این است،ماندِگاری
قاسم یوسفی
ای دل بگیر عکسی،از ما به یادِگاری
تا یادمان نمایند،روزی و روزِگاری
برخیز تا بسازیم،نقشی ز عالَم عشق
کاین نقش مانَد از ما تنها به یادِگاری
روزی رسد که دیگر از ما اثر نباشد
کاری بکن تو ای دل از بهرماندِگاری
تا کی در این حوالی، در بند ماه و سالی؟
هفت آسمان نشسته،با چشم انتظاری
خواهی که اوج گیریم ،باید زخود بمیریم
بشکن تو این قفس را با مرگِ اختیاری
جمعی خجسته رفتند،قومی شکسته رفتند
ما مرغ باغ عشقیم،با بالِ بیقراری
آنان که نیکنامند،پیوسته جاوِدانند
این است،یادگاری،این است،ماندِگاری
قاسم یوسفی
بنازم عشق را هرلحظه چاره ساز می گردد
چه آسان هرگِره از دست نازش بازمی گردد
به چشم دل بیا،بنگر جهان را تا عیان بینی،
که هر خار از نگاهِ او، چه سروِناز می گردد
به دانشگاه لیلیٖ آخرین درس وفا این بود:
که مجنون هرکه شد از عشق،اوممتاز می گردد
بیا ای عقل موسیٰ کیش من چون و چرا بس کن
به خضر دل توکل کن،ببین اعجاز می گردد
به دریا رفتن اولْ شرط، تسلیم و شکیبایی است
وگر نه هر خس و خاری به ساحل باز می گردد
اگر دنبال ساز دلربایی، داغ دل باید
نوای نی از آتش ،سازِ پُر آواز می گردد
تکّبر تا به کی ؟ عجزی بیاور پیشگاه دوست
به اشکی گر نیازت عرضه کردی، ناز می گردد
قاسم یوسفی