یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

نمانده بی تو صدایی که بشکند شب را

نمانده بی تو صدایی که بشکند شب را
سکوت مانده و این شیشه های قیر اندود
گرفته دور خیال مرا نبودن تو
چه میشد آخر اگر آن صدا کنارم بود
چه میشد اخر اگر شب تو را به من می داد
برای اینهمه افسوس دیر شد افسوس
چه میشد آخر اگر قسمتم تو می بودی
نبود در نظرم شیشه های شب کابوس

کنار رد صدایت ترانه می خواندم
اگر تو بودی و شب همچنان رجز می خواند
من از تمام ستم های شب نمی مردم
اگر صدای تو با لحظه های من می ماند
کجاست روشنی آن صدای دور و غریب
که موخ خنده ی تو صورت خدایی داشت
و نام خسته ی من بر لب تو میخوابید
و لحظه ام نفس ناب کبریایی داشت
حواس شعر به این پرت شد. به یک آوا
ولی دلم همه ی شب تو را طلب کرده
اگر فقط به صدایت بسنده کرده غزل
ز عجز نقل صدا را چو ذکر شب کرده

ساره صائب

من گرفتار غمم سنگ به پایم بستند

من گرفتار غمم سنگ به پایم بستند
قفل و زنجیر به طوفان صدایم بستند
جرمم از عشق نوشتن ،دینم از آزادی است
ناکسان درد بزرگی به هوایم بستند
فاش گفتند که وقتی خفقان حاکم بود
دست من را گره بر دست خدایم بستند
هم نترسیدم و هم ترس به جانم افتاد
بغض از جرات فریاد کجایم بستند
من گرفتار همان درد که درمان درد است
نسخه ی غم چه دوایی است برایم بستند
قصه ی رستم دستان به شبی غارت رفت
هر چه از غیر رسد را به بنایم بستند
درد دارد که به یکتایی آتش شک داشت
جای میخانه مساجد به ردایم بستند
شهر غمگین تر از آن است که موسی خواهد
جای هر معجزه تیری به عصایم بستند
و بهشتم شده دوزخ چه شد ابراهیم
که چنین آتش عصیان به لقای بستند


علیرضا رهنما

آغوش می‌کشد

آغوش می‌کشد
دل واژه‌هایی که
رقصِ قلمم
از ژرفای تو
واژه‌ها تراوش می‌کند.

طیبه ایرانیان

پاییز، دلی ترک‌خورده‌ست

پاییز،
دلی ترک‌خورده‌ست
هر ترک،
زخمی دیگر می‌رویاند.


سیدحسن نبی پور

ترسم آن زمان بیایی که دل از غمت بمیرد

ترسم آن زمان بیایی که دل از غمت بمیرد
تو زعاشقی مزن دم که دلم نمی پذیرد
تو به ناز و عشوه داری زهمه بتان فزونی
که خدا به آفرینش چو تویی نیافریند
تو دلیل هر چه داغی که به قلب من نشسته
تو بترس دلفریبم اگر آه من بگیرد
بجز از تو دلبر من که دل از کفم ربودی
همه ی خمار چشمان به دلم نمی نشیند
چو رخت به دیده دیدم نظر از مهان بریدم

به دو دیده ام سپردم که بجز تو کس نبیند

حسین خیشوند

مرا اینگونه نگاه نکن

مرا اینگونه نگاه نکن
من هم زمانی
ردیف بودم
که با هجوم سپیدِ چشمانت
قافیه را باختم


عاطفه کیانی

عشق

عشق
بی‌نظمیِ نرمی‌ست
در فصلِ برگ‌ها؛
اختلالی که
باد می‌فهمد
و هیچ ابزارِ سردی
شدتش را
نشان نمی‌دهد.


سیدحسن نبی پور

اندوه در سینه ام لانه کرده

اندوه در سینه ام لانه کرده
که اینچنین
کلمات بر مغزم سنگینی می کنند

گویی در درونم
سیاه چاله ایست
که تنها
غم ها را می بلعد
و از شادی
گریزان است

شانه هایم چنان سنگینند
که انگار
بار تمام هستی را
بر دوش می کشند

چه بگویم از این
غلیان
که رنج
نخستین و
تنها همدم من بود


عاطفه کیانی