یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

می خواهم امشب تو آرامم کنی

می خواهم امشب تو آرامم کنی
بشویی غبار از دلم تو رامم کنی

با زبان بی زبانی تو مرا مات کنی
درد و غم بستانی زمن کات کنی

ای نزدیک از هرچه نزدیک ترم
وزچه رو دور شده ای تو از برم

دوری تو شعله عشقم کور کند
شعله گر کور شود ترا دور کند

من نگویم که بی نقصم و کامل
انسان نیامده کامل به دنیا نازل

مرا با تمام اشتباهاتم تو دریاب
که ایندم هست نایاب و کمیاب

خلق نیکو چون تو بیاری به میان
با صداقت نباشد نه تحرفی به نهان

سخنها به عیان و حرفها به زبان
نیکوست به اخلاق مردان و زنان

دوستم ای همراه من ای انسان
برخیز و دلت را زغباران به تکان


محمد علی میری

آمدی آرام وزیبا مثل شبنم روی گلبرگ

آمدی آرام وزیبا مثل شبنم روی گلبرگ
مثل شعری بی بهانه ، بی هجا ، بی قافیه ، غماز و دلتنگ

می نوشتی تو ترانه زیر باران عاشقانه
می دویدم شاد وخندان دست در دست زمانه

شاهد شبهای خاموش من اینجا شمع بود و شعر هایم
رفتی اما ساکت وسرد از میان لحظه هایم

من که می دانم تو همچون کوهی از آتشفشانی
پس چرا هرگز ندارم در دلم از تو نشانی؟

یا بکش یا چینه ده یا از قفس آزاد کن
یا بیا و تا ابد آهنگ ماندن ساز کن...

بهنوش میرزایی

هر چه ایزد بر تو داد از نعمت است

هر چه ایزد بر تو داد از نعمت است
گـر نـداده بـر تو آن از حکمت است
هـر زمـانــی پس گـرفتـه آنچـه داد
پس بـدان بهرِ تو آن از عبرت است


سلیمان ابوالقاسمی

در تنگنای عرصه ها دریا ، تو باورم نما

در تنگنای عرصه ها دریا ، تو باورم نما
دیگر نمانده فرصتی یک دم شناورم نما

آنگه که بود راحتم قاضی نداد فرصتم
تقبیح کرد شناگری اکنون شناگرم نما

آب از سرم گذشته ُ من غوطه ور میان آب
یا عرضه کن آبششی یا اینکه راحتم نما

چون یونس زمانه من در بحر کوسه ها اسیر
یا باز کن آغوش خود یا پر ز طاقتم نما

آنقدر که بر دل تاختم بازی به بازی باختم
گشتم خجل از باخت ها قدری دلالتم نما

مسعود خادمی

وقتی که قلب، صندوق ِ اسرار می شود

وقتی که قلب، صندوق ِ اسرار می شود
بهرم تمام ِ شبها کشدار می شود

غم های سینه ام وقتی موج می زند
آه ِ بلند ِ زخمم بیدار می شود

بر روی گونه می لغزد خاطرات ِ من
و نفس کشیدن است که دشوار می شود


گریه فقط ضعیف شدن علتش که نیست
از استقامت است که تکرار می شود

رضوان امیری رسکتی

عاشقی رازی‌ست پنهان در دل ویران من

عاشقی رازی‌ست پنهان در دل ویران من
می‌زند آتش به جانم، می‌برد ایمان من

چشم تو دریای شور و موج آن طوفان دل
می‌کشد هر لحظه با خود کشتی سامان من

بی‌تو شب تاریک و جانم خسته و بی‌سرپناه
با تو اما می‌درخشد ماه در ایوان من


خنده‌ات چون صبح روشن می‌رسد از آسمان
می‌نهد خورشید شادی بر دل حیران من

هر نفس با یاد رویت می‌شود جانم بهار
می‌دمد گل‌های رنگین در دل و هم جان من

عشق تو آیینه‌ای شد، می‌نماید بی‌ درنگ
هرچه پنهان کرده بودم در دل لرزان من

بی‌تو عالم سرد و خاموش است چون زندان تار
گل شکوفا می شود در تاری زندان من

ای نسیم وصل، بر لب می‌نشانی بوسه‌ را
می شود شیرین دهان و هم لب و دندان من

هر نگاهت می‌برد عقل از سر و جان از بدن
می‌نهد بر سینه‌ام مهر تو را جانان من

عاقبت در عشق تو جان می‌دهم با افتخار
تا بماند نام من جاوید در دیوان من


محمدرضا گلی احمدگورابی

در اندیشه ام :

در اندیشه ام :
گاهی پر از حرف حساب است
گه گاه پر از فکر و خیال است
پر از حسرت خام است
تدبیر و ستیز بود میان دل و عقلم
من در عجبم!!!!!!
آن دو هم اکنون به یک نقطه رسیدند
تاوان بدی داشت هدر رفتن عمرم
با تجربه ای تلخ من امروز:
به آرامش رسیدم.....


فرانک بهمیی