یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تو یک روزی دیوانه ام بودی

تو یک روزی دیوانه ام بودی
شب و روزت، همش در فکر من بودی
چه شعرها از محبت، از وصالت که برایم می سرودی
تَوَهُم بود یا خیالاتم، تو در فکرم چه رویاها برایم ساخته بودی
چه شد؟؟؟
دیگر مرا لایق ندیدی، کَسی دیگر به جز من برگزیدی
مگر کردم در حَقَت اشتباهی و یا دیدی زِ من تو چه خطایی
که با خنجر زدی بر قلب من یک زخم کاری
به من
منی که می پرستیدم تو را ای عشق پوشالی


فرانک بهمیی

زِ هر کس من بپرسیدم که

زِ هر کس من بپرسیدم که آیا می کند در زندگی احساسِ خوشبختی؟؟
نگاهی سر به پایم کرد و ناگه زَد پوزخندِ تلخی
یکیشان در جوابم گفت: که دیوانه شدی؟ دنیا به این سختی
گرانی،جنگ،بیماری،نداری،فقر،اعتیاد،آوارگی
دِگر زین بیش بدبختی
گذشتند از کنارِ من،زدند نیش و کنایه ای به من
که واااااای چه انسانِ خوشبختی
دلم رنجیده گشت،فُرو بردم در گلویم بُغضِ خود را
من به هر سختی
جلویش را گرفتم که از چشمانِ من پایین نیفتد قطره اشکی
که آنها دیدند و خندیدند و گفتند:
الهی ما بمیریم تو هم که انگار بدبختی
ولی من آرزویم بود که به آنان بفهمانم
این ها واقعا نیستند دلیل،که انسان نکند احساسِ خوشبختی
چون که آنان جملگی چیزی یا کسی دارند
که می‌دهند برایش تَن به هر سختی
زِ همه بدتر دِگر این بود،که داشتند یک بیماری
ولی باز بود کِنارشان، نفس که می کشید حتی به هر سختی
ولی......
وقتی تو یک روزی ،از خوابت به پا خیزی و ناگه بشنوی
که آری داده ای عزیزی از دستی
که او مُرده، هیچ وقت دیگر نَشنَوی حتی صدایش را
نبینی رویِ ماهش را،تا آن زمانی که تو هستی
کُنی بر تَن سیاه رختی
بله ،اینگونه حتم دارم که انسان می شود
بنده ی بدبختی


فرانک بهمیی