یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

نشسته‌ام گوشه‌ای دوردست ِ خودم

نشسته‌ام
گوشه‌ای دوردست ِ خودم
دور از خودم
همان گوشه که تنها
خیال تو هست فقط
خیالی مات نیامدنت
که خیال خیلی‌هاست
و آشفتگی پریشان رد پای پاییز
در احساسات چاییده انتهای تابستان
جایی که مقصد ابرهاست

در سایه رویایی بزرگ
در پایانی‌ترین جاده
در دور دست خودم
نشسته‌ام
دور از خودم
همان جا که خیال تو سکونت دارد

بهروز‌کمائی

گل نشکفته سرمازده فصل بهاری

گل نشکفته سرمازده فصل بهاری
همچو آهو به کمندی، تو به دامی، تو شکاری

همه جا حیله و تزویر و دو رنگی و ریا
خوش بر احوال تو کز رنگ و ریا فاصله داری

گه بر اوج فلکی رفته و چون نقطه نوری
گه سر سفره دونی، فقیری و نزاری


می کشی بر در و دیوار زمانه خط بطلان
چه کنی؟ ارث بر خام خیالان تباری

فروغ قاسمی

من از دیوار بیزارم

من از دیوار بیزارم
از سکوت لاجرم تکرار بیزارم
از این تنهایی مفرط ، که گویا کشته است تکلیف بیزارم
از این لبهای درگیر سلام بیزارم.
تو گفتی صدایم میزنی تا رد شوم از این همه تقدیر
نه قدرت مانده در تقدیر نه ایجابی به آنچه گویند آن را سرنوشت

مانده ام بی صبر و بی قدرت تا رد شوم از این همه دیوارو این و دیوار این دیوار با تمام قدرت بیزار

فریبا صادقی

در روایـــت آمــده مــردی جــــوان

در روایـــت آمــده مــردی جــــوان
با حکیــمی شد چنــین او هـم زبان
مــدح او گفت و به نیکی از سـِـگال
کِرد و کارت گشـــته مـــردم را مثال
هـــر کجا رفتــم سخن از تو رسیــد
نام تــو در محفــل آمد رو سپــیـد
از قــضا دیــدم که مــرد جاهــــلی
درسخــن آمد: حکیــــمی کامـلی
اوبزرگ است وبــه حکمت برقــــرار

اینچنین است و چنان باشـد به کار
در عــذب آمـد حکیــم از گفـــتگـو
سرگــرفت و دل بـه رنج آمـــد از او
چــون که دید احـــوال اورا درمـلال
لب گشودش من چه گفتم در مقال
این چنـــین در خـــاطــرت آزرده ای
لب بگیـــرم گــر چنین آســــوده ای
در ســــخن آمد حکـیم باری به حال
بـــد نگفـــتی ای جوان در این قبال
من شنــیدم جاهلـی مدحــــم نمود
فعل من را در کـــلامش می ستــود
زیــن مصیبت حال من افــسرده شد
جاهــلی از فعــل مــن آســـوده شد
آن کــدامین فعــل من باشــد قــرار
جاهـــلی را خــــوش نمــوده اعتبـار
هــر چــه در باب سخـــن آید پدیـد
نکتـــه ها را می شــود در آن شنــید
فعـــــل ما آئــینــه دار کــار ماست
پــرده داری اینچـــنین پرگـار ماست

احمدمحسنی اصل

گوهری است زیر آب

گوهری است زیر آب
در گود شبگرفته دریای نیلگون
تنها نشسته در تک آن گور سهمناک
خاموش مانده در دل آن سردی وسکون

او با سکوت خویش ...
از یاد رفته ایست در آن دخمه سیاه
هرگز بر او نتافته خورشید نیمروز
هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه

بسیار شب که ناله برآورد و کسی نبود
کان ناله بشنود
بسیار شب که اشکها برافشاند و ناپدید گشت
آن اشکها در آن گود کبود

گوهری است زیر آب.ولی آن شکسته سنگ
زنده است میتپد در آن نهفت
دل بود ...اگر به سینه دلداری می نشست
گل بود ...اگر به پرتو خورشیدی میشکفت

حسین اکبری

با آنکه پیش رویم

با آنکه پیش رویم
غبارِ زندگیست
چشم های تو اما پیداست ،
راه را نشانم بده
چشم های تو راهنماست..

مسلم اکبری ازندریانی