یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

عاقبت دل به نگاهت دادم

عاقبت دل به نگاهت دادم
دل به چشمان سیاهت دادم
تا که افسون حسودان نشوم
طفل دل را به پناهت دادم
بر سر راه نشستم چو گدا
عمر را بر سر راهت دادم
شمع سان سوختم از آتش هجر
بسکه دل بر رخ ماهت دادم
چون که محزون نشوی از من و دل

جان خود را به رفاهت دادم

محمدحسن مداحی

ای مقدمت گل افشان

ای مقدمت گل افشان
گامی به دیده بنشان
تا غم فرو گذارد
دل های مبتلا را


علی کسرائی

عطر پونه می دهد

عطر پونه می دهد
حسِ اشتیاق تو

رنجی ست
پرخاطره
در آسمانت

دریغا شعر من
خشکیده‌ در فکرم

نمِ باران می خواهد
هر بیت و
هر مصرع

زیر بارانِ
احساست
نمی خوام کنون
چتری


فرهاد نظری پاشاکی

اهل تهرانم

اهل تهرانم
ریشه‌ام سریزدی
گاه گاهی دم صبح
رو به دنیا هستم

تا غم مرغک پر بسته بگیرم از دل
چه خیالی، چه خیالی، ... می‌دانم
مرغک بی احساس
شادی‌اش نایاب است
خوب می‌دانم
مرغک قصه‌ی ما
به قفس خو کرده
اهل ایمانم
قبله‌ام زیره‌ی سبز
جانمازم وادی
ریگ سجاده‌ی من
من وضو با کَمَکی شبنم و گل‌ می‌گیرم
اهل شعرم
نسبم شاید برسد.
به سخنی از سعدی
بیتی از گنجه‌ی اسرار سخن
در سراپرده‌ی دیوان لسان الغیب‌ام
شعر سهراب به دیوار دلم حک شده‌ است
اهل احساسم
عاشق زمزمه‌ی چکاوک کاکلی‌ام
نقش پروانه سرآغاز من است
توت
شیرینی احساس من است
اهل ایرانم
توشه‌ام لاله‌ی سرخ
تکیه بر دامنه‌ی کوه شجاعت دارم
پای در بند دماوندم من
رود امید
به دریای وجودم سر ریز
ابر شادی
به خیالم جاریست
اهل هر جا هستم
دلم آزاد و رهاست
جمعه ها
روی ایوان حیاط
جلوی باغچه‌ی سبز بهار
می‌نویسم
از هر جا که دلم می‌خواهد
از گل واشده در دورترین ترین بوته‌ی خاک
تا درخت کهنی
در همین نزدیکی
می‌نویسم‌ از باد
می‌نویسم‌ از باغ
می‌نویسم که گیاه دل تنهایی تان تازه شود
دفتری دارم
بهتر از آب روان
دوستانی بهتر از برگ خزان
و خدایی که در این نزدیکی است
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از روزنه نفرت و درد
سمت دریای امید
کرته‌ای در طرف شرق خیالم دارم
گوشه‌اش بوته‌ای از شعر و ادب می‌کارم
مابقی را مملو از عشق و وفا می‌سازم
در دلم شوق نوشتن جاریست
دلم از کینه و اندوه و عداوت خالیست
ابر شادی
به سپهر دل من می‌آید
و دلم را پر از شعر و طرب می‌سازد
گاه گاهی باید از خانه‌ی خود دور شوی
سوی دریا بروی
که به زیبایی امواج زمان گوش کنی
سمت جنگل بروی
به گیاهی که سر از خاک برون آورده
اندکی فکر کنی
که ببینی چقدر زندگی در جریان است
شاید اصلا تو در این دنیایی
تا ببینی
تندتر از آب روان
عمر گرانومی‌گذرد
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست
من به تنهایی دیوار تمنا دارم
گر به سودای دل برگ خزان گوش کنم
گر بگیرم غم آن کودک آزرده به فقر
چه اهمیت دارم
اهل هرجا باشم.

مهدی مزرعه

سحرگاهان قصه ی دلبری ات را

سحرگاهان
قصه ی دلبری ات را
در خزانه ی اسرارم مرور می کنم
و هر روز مشتاقانه
تماشاگر روی تواَم
و خریدار هوایت
که دلنشین بر جان من است


فاطمه چامه سرا

پیمانه حضورت

پیمانه حضورت
شعله می افروزد بر دلم
و من
سراسر مشتاق
و دلتنگ نگاه غریبانه تواَم
تا باور کنی
تمامی ابعاد دنیایم
تسخیر لبخند دلنشینی ست
که قلبم
بر مدارش
تاب می خورد...

دوستت دارم

فاطمه چامه سرا