ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
گفتی که دلم ز عشق تو بیمار است
دردش نبودعلاج وغمش بسیار است
آرام نمی شود درد دل شبم از دیده نهان
من نیز چنین چو تو چشم ترم بیدار است
عبدالمجید پرهیز کار
درد دلی ز دوستی شنیدم امروز
ز یار خود بنالید وگفت ز دیروز
بر بیگانه محبت و مرا بی حُرمت
ز بخت خویش که عمری پیشخدمت
آمدش از بَرم با چنگ و دندان
نوکرم ، چاکرم، مرا کن خندان
چون کهنه شدم ، دگر دل آزارش
آن بی حیا،سیب قرمزی از برایش
چَرخشش بود ز ناز و ادا بر من
چرخشی گیرم که نارَد جهان از من
زمانه نگردد بر این لِنگه یِ درب
ز دنیا بگیرم ، مَنم لقمه ای چرب
جوابِ های ،هوی باشد در جهان
ببیند یار زیبنده و دردِ بی امان
جوانی به پایش پیر کردم و ناتوان
به پیری دلش سیر کردم و او پرتوان
کدامین مَرام چنین آید در زمان
یاری ، دلگیری باشدش ارمغان
سیب قرمزی گاز زدند این وآن
غیرتت رفت و مِیلَت آید بر همان
دگر نباشد سکوت چاره یِ کار
نیاید ترسی ز آبرو و گفتنش عار
لایقِ همسان تو ، آن سیب گَنده
میوه یِ جَنّت ، ارزشی از بر بنده
بنده را شکر الله باید و نازی کشد
ز خود گذشته و نوازش بر یاری کشد
زنهار شنیدم درد و غمش از دل وجان
سلطه بر خویش نبود و دائم پریشان
خدا صبرش دهد زین سرنوشتِ شوم
به یارش عقلی و دوری زسیبهایِ بوم
محمد هادی آبیوَر
دل از خیال پریشانیات رها کن باز
که هر چه هست در این ره، به جز فنا، بیراز
به دام هیچ مده دل، که چون غباری سرد
فنا شود همه، مگذار تن به این آواز
در آسمان حقیقت چو نور شو جاری
که پایدار همان باشد که هست بیآغاز
به هر نسیم، تو چون گل شکفته شو در باغ
که آنچه ماند، عطر است و آنچه رفت، همساز
ز بند خاک، برون آی و سوی جان بنگر
که هر که رسته ز این خاک، شد به جان ممتاز
فریب رنگ مبین، که نقش پردهٔ باطل
تو در هوای حقیقت، چنان صبا پرواز
درون خویش بنه نوری از خدا در دل
که جز به نور نمانی به هیچ سود، همراز
امین افواجی
شعله هایِ دیده ات ، عمری ز ما محروم کرد
قلب، سیمایِ تو دید و نبض را معدوم کرد
بیمِ مردن، میلم از پیمودنِ عشقت نچید
پا به پایی چون تو مقصد را چه بی مفهوم کرد
محراب علیدوست
نمیدانم کی میبینمت باز
که عقده وا کنم با فاش این راز
که روی ماه تو ؛ بانوی اعداد
برد سر دلم را تا فریاد
خدا را تو چه دیدی شاید زود
رسیدم به هر آنچه آرزو بود
که بار دیگری رخ در رخ تو
کنیم و زنده باد
این حال و احوال
که بی شک در دعای اول سال
حضورت باشد ؛ غایت آمال
که تا هستم و هستی آرزویم
تماشا کردنت هر صبح و هرشام
محمد پاکدل
در ساحتش چو آمدم او بود و بس
من گم شدم، نه من منم، او بود و بس
جان در فراقش از دل و دیده گذشت
دل گشت خاک ره، غمش او بود و بس
چون سایهام به نور رخش جان گرفت
خورشید در دل آمدم، او بود و بس
هر موج عشق، قصهی دریا شد
در ساحل وجود، غمم او بود و بس
گم گشتهام ز بوی گلستان او
این نغمههای جانفزاش او بود و بس
جانم چو برگ در رهش افشاندهام
سوزندهتر ز شعلههاش او بود و بس
بر دار عشق، هر که رود، سر سپارد
هر عاشقی که ره برد، او بود و بس
ای دل رها شو از منی، تا بنگری
در کوی دوست، همنفَس، او بود و بس
امین افواجی