ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دل آسمان گرفت
ابر ها مثل پتو
کوه های خسته را
در بغل میگیرند
قطره ها همسفر باد شدند
لا به لای شاخه ها
روی برگ های سبز
در شکاف های این سخره ی سخت
جای خود را پیدا
و تماشاگر خود را شیدا
این چنین منظره ای باران است
منظره گردنه ی حیران است
زهرا امیدی
دوستَت دارم ...
همچون لحظه ی اِستشمامِ عطرِ
چوبِ باران خورده ی آن تک درختِ سرو ،
در دلِ ،، جنگلی سرسبز میانِ انبوهی از
درختان افرا ،،،
دوستَت دارم ...
همچون نوشیدنِ اولین جرعهِ چای گرم ،
از فنجانی میان دستانِ تو ،،
به شیرینی آن حبه قندِ حل شده ...
در دلِ فنجان ،،
چون دلِ تو در میان دلِ من
دوستَت دارم ...
همچون لذتِ خیره شدن ...
به بوسه های پی در پی تو ...
بر پیکرِ نحیفِ در حالِ سوختنِ یک نخ سیگار ، میان لبهای همیشه خاموشت
دوستت دارم ...
به اندازه کوچکترین لذتهااا
در میان بزرگترین ممنوعه دنیااااا
الهام علیان
چون بذری پاک
فرو میریزد رویا
بر مزرع شب من.
میساید شعلههایش آرام
بر زنجیر گلهای قلبم
آی
این عطر شباویز که بر پیکرم
آونگ گشته است
آی
این یاختههای بلور شعرم
که ماهیان ناپیدای اطلس را
نمایان ساختهاند
میخواهم همچون ستارهای
سربکوبم به ازدحامِ سبز دریاچه
و ترانه سر دهم
از ترنم کبوتران کوهسار
مرا همصحبت نسیم کن
تا بر بال پروانگان بخوانمت.
مرا به درهی بیآفتاب فرومگذار
آی
این لالهی خاکستری سپیدهدم
آی
این کرکرهی سایهها که فرو میآید
به گاه پس انداختنِ نوزادِ کهنهی ابلیسِ نوبنیاد
آی
این درخت خبیث.
حسین صداقتی
تا کی ای جانم، دل من رنج بیتابی کشد
ترسم از بیتابی، احوالم به رسوایی کشد
کی بردبار می توان ماند چو دل از دست برفت
عاشقی اجبار،که پای اندر شکیبایی کشد
رخ ماهگونه ات بنمای که تا روز عزل
آسمان بر طاقت چشمان مینایی کشد
دلربایی چون نگارت دم به شیرینی زند
فتنه انگیزی چو مویت سر به سودایی کشد
چون دل من شانه بر زلف اهورایی کشد
عاقبت ترسم ز آن است رو به ترسائی کشد
دل نماند بعد تو گر باشد هزاران دختری
جادو چشمت به مغناطیس شیدایی کشد
مهدی میرزایی
از چه میترسیدم
ترسم از رفتن نیست
ترسم از آینه بود
و نگاه نفرت
ترسم ازنفرین نیست
ثمر جهد من از دوران بود
ترسم از مردن نیست
اجلم مویه شان
هیچکس حاضر نیست
شمه ای را بامن
ترسم ازعزلت نیست
خشم از چهره شان میریزد
استجاب نفرین
دم به من نزدیک است
ترسم از مهلت نیست
صبرشان لبریز است
عبثم بیهوده .
ترسم ازهجرت نیست
وطنم مکتوم است
عبدالخالق عظیمی
چگونه می شود شعر دوباره ای سرود
در حالی که دوباره ای در کار نیست
چگونه می شود تبسمی همیشگی داشت
درحالی که همیشه ای در کار نیست
چگونه می شود به هوای با تو بودن بود
درحالی که با تو بودنی در کار نیست
یوسف پوررضا